دستانت بر پیکرم همچون آتش بر تن بی جان کاغذ است گر می گیرم و می سوزم ...
انارهای کال در انتظار رسیدن دستانت
دستانت را به من سپار شاید سرخ ترین جامه ی انار را به تن نازک سبز برگ پوشاندیم و آبی ترین درخشان آسمان را به تن چوبین پنجره ها بافتیم دستانت را به من سپار شاید در خواب لطیف آزادترین پرنده ی باغ خفتیم و در تمام چنارهای صدساله ی...
این روزها... خیلی چیزها دست من نیست... مثلا دستانت...
خطوطِ دستانت تداومِ بی انتهایِ زندگی آنگاه که همچون شاپرکی ظریف بر تزلزلِ دستانم انگشت میسایی استواریِ زندگانی موهبتی چکیده از نازکایِ پریواره یِ پرهایِ تو تیغِ عشق است دست هایت رگانم را لمس کن ...
تو یک نفر بودی تو با چه لشکری به تنهایی من هجوم آوردی چشمانت_دستانت_عطرتنت.....
یک شهر را یک عمر با تو گشتم و اصلا نفهمیدم چرا چرا هیچ کجای این شهر آنقدر زیبا نیست که بشود دستانت را گرفت و بوسید گونه هایت را
دستانت ذات شعرند در فرم و معنا، بی دستانت نه شعر بود نه نثر نه چیزی که به آن ادبیات میگویند
اعتراف می کنم، آن قدر خیره به دستانت بودم، !که چهره ات یادم نیست...
به دنبال خوشبختی میگردم دستانت کجاست...؟ تا بار دیگر لمس کنم...
صبحانه ام، میل لبخندهای تو ... دستانت را، به دستانم گره بزن! چشمانت را، به چشمانم بیاویز! می خواهم، یک زمستان را عاشقانه در میان عطر نرگس پیراهنت، گرم کنم!!!️ ️️️
دستانت ابر بهاری اند ، اگر نباشند جهان از تشنگی خواهد مرد ! ️️️
جز دستانت، هیچ چیز ارزش سخت گرفتن را ندارد...
عشق من دستانت بهار است زنده می کند مرا
پدر جانم دستانت گرمترین بود که تجربه کردم همتایت نیست پدر تولدت مبارک عزیزم
دستانت را در دستان عاشق من بگذار تا باهم از روی آتش بپریم با داشتن تو آتش هم گلستان میشود
و تنت ، وطنم ... دستانت ، دنیایم ... چشمانت ، زندگیم ... بودنت ، سرنوشتم
هرچه میگیرم دستانت را جوابم نمیدهی انگار خطوطِ دستانت با عشقِ دیگری اِشغال است...
جاری میشوی هر صبح در باور چشم هایم ... نفس میکشم عطر دلنواز دستانت را ..
چشمانت را نمی فهمم هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم با هنرهای مفهومی ! با من سنتی به زبان ساده ی نوازش؛ با دستانت حرف بزن !