هنگام سپیده دم خروس سحری، دانی که چرا همی کند نوحه گری؟ یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!
آن شب که تو در کنار مایی روزست و آن روز که با تو می رود نوروزست دی رفت و به انتظار فردا منشین دریاب که حاصل حیات امروزست
من بهمنی ام بهار دارد فصلم با شعر و غزل قرار دارد فصلم هر نبض مرا بجان پیوند دهید از سرخی تان انار دارد فصلم
با یاد تو صبح تازه آغاز شده/ صد پنجره سمت آسمان باز شده/ گلدان عقیم و خسته ی کنج حیاط ، / آبستن جلوه ی گل ناز شده/
او تکیه زدن به شانه را درک نکرد / احساس کبوترانه را درک نکرد / با این که به هر دشت و دمن می بارید ، / او تشنگی جوانه را درک نکرد!!
پیوسته در آرزوی میقاتی تو در کیش دلم تا به ابد ماتی تو یکریز رباعی و غزل میخوانی شاید که دبیر ادبیاتی تو
آبی که از این دیده چو خون می ریزد خون است بیا ببین که چون می ریزد پیداست که خون من چه برداشت کند دل می خوردو دیده برون می ریزد