شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
صبح است و دلم ، شد پرِ غمها ؛ تو کجایی
ای یار بگو ! باز چرا ، از دلم امروز ؛ جدایی
بادصبا
تو کجا،مجنون کجا؛لعلِ لبِ میگون، کجا
یک دل عاشق کجا، لیلی وشِ افسون؛ کجا
چشمِ شهلایی کجا ، مستانه گشتن تا کجا
آن کمان ابرو کجا ، حال ِدلِ محزون کجا
گیسوی پر چین یار من کجا ، چشمم کجا
خسرو شیرین کجا، فرهاد دل پر خون کجا
عاشقانه از...
چشم تو دیوانه کرده است هر سحر باز مرا
قبله جانم شده است چشم خمارت ای صبا
مرغ خوشخوان بی قراری می کند در هر سحر
بی تو گلشن شد خزان ای شادی گلزار ها
بادصبا
صبح ها در انتظارم ، انتظارم انتظار
تا بیارد عطر گلها را صبا هر نوبهار
در هوای دیدن روی نگارم تا سحر
می شوم مستانه هر دم بیقرار و بیقرار
بادصبا
اربعین ۶
پس از یک اربعین عطر گل دردانه می آید
طنین نغمه ای جامانده در ویرانه می آید
نسیم آهسته می پیچد مشام بیقراران را
هوای چیدن سیب و گل ریحانه می آید
به زیر خاک باران خورده عطر تازه می ریزد
به بالاسر پرستویی به سوی لانه می...
لن ترانی
حریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهد
چراغ روشنی در سقف سوت و کور می خواهد
بتاب از هر شعاع روشنایت آسمانم را
تجلیگاه خوبان جلوه ای پرشور می خواهد
بیا اکنون که مشتاق تو هستم دلبری فرما
که استبصار موسی رعد کوه طور می خواهد
ببین...
سجاده نشین باوفایی بودم
می خانه نشین با وقارم کردی
اکنون نه وفا مانده و نه سجاده
بازیچه ی دست این و آنم کردی
چشمان سیاهت همه ی دینم برد
تیری ز کمان خود عطایم کردی
غفلت از دل برد ما را بحر عشق
موج دریا آمد و آرم نشست
گفت از من بشنو ای مجنون عشق
صبر باید کرد بر این راه عشق
راه دشوار است و مقصد پر خطر
هم قدم باشد فغان و درد و غم
گر تو بی دل گردی اندر راه...
تمام ذوق من از صبحگاه من این است
پس از گشودن چشم ...
صدای چهچهه ات ز آن طرف آید ...
و من دوباره ز آن صورت تا فلک بروم
در کوچه ی معشوق مرا راه ندادند!
کم بوده ام انگار! نشد! آه... ندادند...
این شاعر بی چیز چه می خواست که آن ها
از کیسه ی لطف و کرم شاه ندادند!
در حسرت دیدار چه شب ها که شکستیم...
از پنجره، یک خنده ی کوتاه ندادند!
دلسوخته ها عادتشان...
به روزی که گذشته بی تو، پرتکرار لعنت
به دیروز و به فرداهای بی دلدار، لعنت
همه شب تا سحر در انتظارم تا بیایی
به چشمان همیشه منتظر بشمار لعنت
مگر لیلا نبودم در نگاهت ، پس چگونه...
شدم مجنون؟! به خاطر خواهیِ بسیار، لعنت
خودم کردم بنا این خانه...
در غربت آیینه خواهد سوخت قلبی
که دوست دارد مثل یک پروانه باشد
عاقل نمی فهمد غم دلخسته ها را
دیوانه باید همدم دیوانه باشد...
«سیامک عشقعلی»
خانه ات آباد ای دل، بَس خرابم کرده ای
چون طبیب حاذقی، اکنون جوابم کرده ای
من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار
از چه رو اکنون چنین، در غصه خوابم کرده ای
گفتی آنشب ساز بردارم روم در زیر پَرچین دلش
پس چرا خندیدی و مجنون...
خانه ات آباد ای دل بَس خرابم کرده ای
چون طبیب حاذقی اکنون جوابم کرده ای
من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار
از چه رو اکنون چنین در غصه خوابم کرده ای
ارس آرامی
موسیقی باران
ای دوست بیا کمک که مهمان دارم
درسینه ی خود هوای طوفان دارم
وقتی به سراغ دل من می آیی
آرام که موسیقی باران دارم
سپیده اسدی
مهربان