متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
همه میگن که از سرت می پره بزار زمان بگذره
کاش بودن و میدیدن بعد سال ها
که هنوز عطر مشابه اش تو کوچه پس کوچه های این شهر میشنوم
ناخداگاه دلم می ریزه
در این شهر مردمان همه خسته اند
گاه گاهی میخندند ونقابی دارند
اما در پس این خنده ها دردیست پنهان
مآ از تبآࢪ بغضیم!
آسودگے ࢪوآ نیست!
ببین چقد برات خرج میکنه؟
نگا چقد درموردت خوب حرف میزنه!
خیلی خوبه ها!!!
فک کنم دوستت داره...
با این چیزا ب هم امید ندین!
شاید خیلیا با همه همینقد خوب باشن!
علاقه پیدا کردن ب کسی ک فک کنی دوستت داره عین مرگه!
نویسنده: vafa \وفا\
و گاه همه چیز دست ب دست هم میدهند..
تا بهترین روزهای زندگی ات......
مرگبار ترینشان باشند...
دردناک ترینشان باشند...
بهترین روزهای زندگی دیگران...
همان اعصاب خوردکن ترین روزهای زندگی من است...
نزدیک من نشو...
دستگاه پاسخ گویی خراب است...
نمیخواهم دلتان خدشه دار شود..
نویسنده: vafa \وفا\
مانند خونریزی زخم عمیق شمشیر در قلب...
بدنم جرعه جرعه روحش را خاک میکند...
نویسنده: vafa \وفا\
اشک میریختم و زار میزدم...
از چه؟
نمیدانستم..
با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم...
باور کردنی نبود..
معلق در هوا بودم..
چشمانم را بستم و دوباره گشودم..
دو چشم باز جلوی چشمانم بود...
تکان سختی خوردم..
چشمه اشکم خشکیده...
شروع ب شمردن پله ها کردم..
ب صد رسید..
فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم..
روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود..
ایستادم..
دست بر زانوانم نهادم..
نفسی عمیق کشیدم..
سرم را بالا بردم..
با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاده و...
بودنتونو یادآوری کنید...
بی سر و صدا نرید...
بزارید بودنتونو حس کنن ک وقتی نبودی همه چی آوار شه رو سرشون...
اینطوری بیشتر ب یاد میمونه!
اینطوری جای گله کمتره...
نویسنده: vafa \وفا\
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت...
کسی نبود بگوید آرام باشد!
کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند..
تنها بود..
از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد...
گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر...
موهایش...
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودم
با تک نوازی های نفس هایش..
همه را حفظ بودم
گوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم...
امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم...
ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...
6...
روز و شب ب کسی ک نباید فکر میکردم..
ک چ شود؟
معجزه شود و اویی ک با دیگری خوش است بازگردد؟
خیال خام...
ب نوشتن فکر میکنم...
شاید نوشتن ارامش را ب من هدیه کند..
مثلا..
نوشتن تمام خوشی هایی ک چشیدم..
نوشتن تمام خوشی هایی ک میخواهم بچشم.....
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم!
این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم..
این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود..
این ک پایم گیر کند..
این ک آخر آخرش مرگ است...
آرام پا جلو گذاشتم..
آرام قدم برداشتم..
میان این...
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود.
هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند...
با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند...
اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود...
از پشت سر...
وارد جایگاه عروس و داماد شدیم!
همه دست میزدند..
کودکان جیغ میکشیدند...
دختران سوت میزدند...
همه شاد بودند..
همه خوشحال بودند..
میخندیدند...
این وسط..
فقط دو نفر ناراحت بودند..
*عروس و داماد*
ب هم نگاهی کردند..
هردو لبخند بر لب داشتند..
اما چشم هایشان پر از فریاد و اشک بود.....
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم...
اما...
از درون دارم کر میشوم...
چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟
من زنده ام؟
آری...
ببینید...
نفس میکشم!
حرف میزنم!
راه میروم!
مرا میبینید؟
اگر میدیدید...
حتما هم میشنیدید...
صدای فریادهای درونم را نیز میشنیدید!
نویسنده: vafa \وفا\
رهایم کن..
بگذار ب همان حال بی حس همیشگی ام برسم..
کمی در بی خیالی ام سفر کنم...
و با خونسردی از کنارت بگذرم...
مرا رها کن...
بگذار همان همیشگی باشم...
نویسنده: vafa \وفا\
مانند خستگی پس از سفری یک ماهه...
تمام عصب های تنم بی حس شده اند...
نویسنده: vafa \وفا\
سخنی نیست...
جز تنهایی...
میگذرد..
اما زمانش مشخص نیست..
جالب است..
شلوغ باشد اطرافت...
اما تنها باشی...
نویسنده: vafa \وفا\
با درد از خواب برخواستم..
درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود..
سرگیجه هم اضافه شده بود..
حالم اصلا خوب نبود..
ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید.
بویی آشنا..
بوی خوب شامپوی بچه..
چشمانم را بستم..
نیاز ب آرامش داشتم..
نیاز ب آرام شدن..
وقتی چشم گشودم جای دیگری...
نیازمند کمی ذوق در زندگی هستم..
فروشگاهش را میشناسید؟
پولش هرچه شد مهم نیست.
شاید ذوق زنده ام کند..
از مردگی خسته ام...
کمی روح میخواهم...
از بی روحی خسته ام..
نویسنده: vafa \وفا\