پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پائیز را دوست دارمبه خلصه های گاه و بیگاهش وقتی که برگ میبارد از آسمانبر سفره ای که میهمانش دلهای عاشقان است، زمستان را دوست دارمبه هوای هیزم چشمانت،وقتی که زخم هیچ سرماییحریف آتش بجا مانده از نگاهت نیست در جانم،اگر زنده میمانمبرای بهار استکه تا تو میخندیشکوفه ها از اشتیاق جان میدهند و هیچکس ندانست آن میوه های نوبرانهبه حرمت لبخندهای تو بود نه بلوغ بهار بانو،......
عشق یعنی چشمان تو یعنی حسی که نگاهت به قلبم داد...
عید قربان آمدو عیدم شده چشمان توای به قربان نگاهت جان من قربان تو...
تداوم شعرهایمبه آدرس نگاهتکماکان در انتظار است....
قابِ دلمی تپد در آستانه ینگاهتولیخزانِ احساس به یغما میبرد چشمه دل را راضیه سرلک...
با تو ؛هرگز نباید صلح کرد،چرا کهجنگیدن با ارتشِ نگاهتپیاپی و بی درنگ ،خواستنی ترین آشوب جهان است....
به خال لب..به چشمان سیاهتو رعدوبرق موی و روئ ماهتپر کاهی نکرده رحم و بستئ..دل من را به رگبار نگاهت!!!!!!...
زیبایی ماه باعث تفسیر تو باشد بر لوح دل من همه تصویر تو باشد تیر نگاهت ، زد و آتش به دلم کرد این قلعه ی ممنوعه به تسخیر تو باشدای ژاله صفت در دل ابری شده پنهانباران که شوی سینه به تقطیر تو باشد سیلاب شد و خشک و تر عشق مرا برد افسوس که این برکه به تبخیر تو باشد سجده ی عابد به خدایش نرسیدهناکامی زاهد از همه تقصیر تو باشد شیدایم و در هجر تو افسرده و حیران هرعضو بدن بسته به موهای تو باشد تا کی به تمنای رسیدن به تو ...
به دیگران مفت میفروشی اش و منلنگ آنم!نگاهت را میگویم!...
ای کاش نگاهم به نگاهت گره می خورد تا شهرِ دلم ،پر شود از عطر نگاهت.......حجت اله حبیبی...
جان دلممی شود حوالی چشمانت راخوب بگردم؟!راستش را بخواهیدست و پایم را میان نگاهتگم کرده ام ......
بتابان برمننگاهت راچشمانتطلوع هر صبح من صیدنظرلطفی...
شعرمی باردازنگاهتومنخیس واژه هاصیدنظرلطفی...
تا تو باشی در کنارم من خیالم راحت استزندگی دور از تو مثل زندگی در غربت استطرح زوج و فرد چشمانت عذابم می دهدجمعه ها اما ترافیک نگاهت خلوت استاز چکاب آخرم خیلی تعجب می کنمجای خون در عمق رگ هایم دو سی سی غیرت استباز هم بی آزمایش پاسخم معلوم شددوستت دارم جواب اعتیادم مثبت استمی گشایم سفره ی دل تا نمک گیرت کنمبی تفاوت میروی ، این کار کفر نعمت استقول دادی قسمت بعدی گرفتارم شویای دریغا فیلم عشقت باز هم یک قسمت استمی ش...
میان موج نگاهت چنان در آشوبمکه از تلاطم قلبت، به سینه می کوبم.حجت اله حبیبی...
روزی غنچه ی بوسه ام را بر کنج لبت خواهم کاشتتا روز ها به یادم با اشکت ، سیرابش کنی ؛تا بدانی ،برای روییدن ،چقدر باید خون دل خورد؛همان گونه که من نگاهت را در چشمم کاشته ام وهر روز، زیر باران قد می کشد تا تو روزی از راه برسی ودر سایه اش فال قهوه بگیری....حجت اله حبیبی...
بر سر کوچه بن بست دلم خیمه زدمتنها با مرور چشمانت دلم پیر میشودالتماست میکنم برگردتنها این غرور برایم مانده بود آن هم حراج نگاهت.......«فاطمه دشتی»...
شبیه مرداب بغلم کنبوسه ای کنج لبم بنشاننگاهت مزاحم نیستبرای کشتن اجازه نیاز نیست..... ...«فاطمه دشتی»...
گوش فلک زلفان سیه باعث تفسیر تو باشد ذرات وجودم همه تصویر تو باشد جادوی نگاهت چه عجب شور به پاکرد این قلعه ی ممنوعه به تسخیر تو باشدژاله صفت در دل ابری شدی پنهانباران شدی این سینه که تقطیر تو باشد سیلاب بشد خشک وتری عشق مرا برد افسوس که این برکه به تبخیر تو باشد مجنون به وصال دل لیلا نرسیدهناکامی قیس از همه تقصیر تو باشد شیدایم ودرکوی تو افسرده وحیران هرعضو بدن بسته زنجیر تو باشد تا کی به تمنای رسیدن به تو...
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشمچند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور، به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور......
مگر تابیده خورشید نگاهتچراغانی شده رخسار ماهت؟تو از جنس ملائک در زمینیشدم محو دوچشمان سیاهت...
به حریر نگاهت قسمعاشقانه هایمان را بهغزل هایمسنجاق کرده ام...
از تو تنها یک چیز در من جا مانده استآن هم خاطراتی است که در وجودم پرت کردی و دیگر راه فراری ندارند...ای کاش از تو چیز دیگری برایم می ماندچیزی زنده تر از خاطره همچون وجودت؛عمیق تر از آرزو همچون صدایتو آبی تر از آسمان مثل نگاهت......
برای از تو سرودن شتاب خواهم کردبنای فاصله ها را خراب خواهم کرداگر نباشی و حتا سراب اگر باشیقسم که سجده بسوی سراب خواهم کرداز آسمان نگاهت نمیتوان دل کندبنام چشم تو غم را جواب خواهم کرددر انتظار تو هر لحظه ام پر از شعر استکه با مرور تو آن را کتاب خواهم کرداگر زمانه به من فرصتی دوباره دهدهزار دفعه تو را انتخاب خواهم کرد...
بهاربه اردیبهشت َش دلرُبایی می کندتوبه آن طرز نگاهت.....
شیرینی لبانت راآنگاه حس کردم که وقتیتورا بوسیدمزنبورعسلی روی لبانم نشستومن درکندوی نگاهتبه تماشای زیباترین گل نشستموتوسینه مرمرین ات رابه شهوانی ترین نگاهمان گستراندیومرابه هرچه گناه بود قهقه خنداندی...
رها کردی مرا هرچند در آغاز فصلی سردولی با خاطرات شاعری عاشق چه خواهی کرد!؟قدم زد پا به پایم کوچه، هر شب خاطراتت رابرای زندگی کردن شدم روحی خیابان گردمرا بردی کنار چشمه ات، لب تشنه آوردیدلت می خواست از گرمای آغوشت شوم دلسردبرایت خواب هایی دیده ام بسیار رویایی!تو را در خواب هایم لااقل باید به دست آوردنگاهت هم گواهی می دهد دلبسته ام هستیبیا تا راه برگشت است از تصمیم خود برگردحبیب حاجی پور...
باد می وزیددرخت تکیده بودکلاغ از روی شاخه پریدانگار زمستان رسیده بود.امازمستان برای مناز چشمان تو آغاز شدنگاهت که یخ زدخنده هایم قندیل بستو در دلم برف بارید.زمستان مننگاه سرد تو بود...
بدنت بکرترین سوژه ی نقاشی هاو لبت منبع الهام غزل پاشی ها با نگاهت همه ی زندگی ام بر هم ریختعشق شد ساده ترین شکل فروپاشی هاچشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفتمثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها ماهی قرمزم و دلخوشی ام این شده کهعکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها بنشین چای بریزم که کمی مست شویم دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها آرزویم فقط این است بگویم سر صبحعصر هم منتظر آمدنم باشی ها...
نگاهت آنقدر عمیق بود که اگر هرگز شنا کردن را یاد نمیگرفتم در آن غرق میشدم.نگاهت آنقدر حرف داشت که اگر هیچوقت خواندن را بلد نبودم تو را نمیفهمیدم؛نگاهت آنقدر سنگین بود که اگر حتی قدری قوی نبودم آن را تحمل نمیکردم.اما نگاهت عجیب دور بود آنقدری که هیچگاه نتوانستم پرواز کردن را یاد بگیرم......
با خاک یکسان میکند دلم رامگر چند ریشتر است نگاهت؟...
دلم برایزمستان میسوزدوقتی نگاهتپاییزم رابهار میکند!!...
چشمهایت خورشید جهانم ودستهایت حصار آن است!صدایت باران خاکش است ونگاهت هم آسمان آن!اصلا تمامِ وجود توسرزمین من است وبس..!...
وَ ”جهان ” چه کوچَک می شود،آن گاه که تو در این حوالی باشی!درست به اندازهٔ ”چَشمهایت”،به اندازه ”نگاهت” !وَ ”جهان ” چه زیبا می شود،آن گاه که تو اینجا باشی!درست شبیه ”تو” می شود..!...
بهار به اردیبهشتش دلربایی می کندتو به آن طرزِ نگاهت...
هر پاییزی که می آیدعریان می شومجسمم با باران شسته می شودجوری عاشقم که با هر نگاهتگسترده می شوم...
با چشمانی بازرویاهایی را می بینمکه در سکوت اتاق،ورق ورقشعر می شوند....برگرفتهاز آوای ماهوری نگاهتتا اقیانوس آرام آغوشت...
حوّایم باشسیب نگاهت راتعارف کن به دلمبی هوا...
حالم را نپرسراست بگویم تو را می آزارمدروغ بگویم خودم را.مرا مهمان نگاهت کندر آغوش لبخندت بگیرو در گوش جانم نجوا کنهیچ شبی نیست که سحر نداشته باشد...
تو مثل هیچ کس نیستینگاهت!لبخندت!چشمان دل فریبت!تو !قشنگ ترینزن تاریخیدر نگاهِ من...
مهربان باشو به هرکس میرسےلبخند بزن ...تو نمیدانی به آدمهاچه میگذردشاید لبخندت برایشانمانند گنجی ارزشمند باشدو آنها بسیار به آن محتاج باشند...با نگاهت، سینه ی من ناگهان می ایستادغم درون قلب من هم بی گمان می ایستاددر هوای سرد این خانه دل من تنگ بودسوخت از درد و نگاهم بی زبان می ایستادخنجری زد بر دل مجروح بی درمان منشاید این قلبم دگر در هر زمان می ایستادعشق پاکم را نمی دیده میان سینه اموقت رفتن های او جان نیمه ج...
مات بازی نگاهت شدمانگار کیش شده به دنیا امده امدست از این دنیا بریدم انگار که اغفال شدمعاشق معشوق شدیم ولی چه زیبا انکار شدمدست به سکوت زدم تا که دور از اندوهت کنمفارغ از اینکه گم در چاله اندوهت شدمهرچه نزدیک تر شدم دور تر شدمباختم به بازی و مایوس تر شدم......
به وقت ِشبآرام باشمن ستاره ها رامیشمارمخوابت که بردتا صبحسیر نگاهت میکنم......
رنگِ نگاهت را که عوض کنى ، قشنگى هاى زندگى را بهتر مى بینى !می توانى از خرده شادى هاى کوچک لبخندهاى ماندگار بسازى و خاطراتش را قاب بگیرى و به دیوار زندگى ات بیاویزی . مثلا در هواى مَلَسِ پاییز ، کودکانه با برگ های خشک و رنگارنگ شکلک بسازى و چاىِ داغ را زیر نم نم بارانش سر بکشى ! یا اصلا هیچ کدام اینها هم که نشد ، پاییز به تنهایى می تواند جورِ همه اینها را بکشد...یک جاى دنج و خلوت بنشینى و فقط شاهد زیبایى هاى پاییز باشى...!همینقدر کوچک...همینقدر ل...
بویِ نگاهت....نشسته ام؛کنار جاده یِ پاییزهر برگی که راهیِ زمین می شود؛دلم راپرواز می دهد؛به آسمانِ خیالتکاش بیاییتا دوباره انگور هااز مستی لبریزو انارهاترک بردارند..بویِ نگاهتزیباترین شعرِ پاییز است...زهرا فتح الهی پرشه( ریسن)...
نگاهت را دوست دارمنگاهی که ازروی محبت ستنگاه تو با نگاه مندرآمیختوعشقی جاودانه ساختعشقی که مرا می بردبه کوه ودشتبه جنگل سر سبز شمالچشم شکلاتی مندوستت دارم...
دل تنگ که می شومفوت می کنم غبار نشسته به روی قاب عکست را...دست می کشم به روی پیچ موهای مشکی ات و خودم را یک دل سیر به تماشای نگاهت مهمان می کنم تا رفع شود این حال ناخوشی ما به دور از هم......
تصویرِ من در میانِ قابِ چشمان تومرگی است که آهسته در می زند!چشم هایت را نبند؛هر صداییاز سکوت متولد می شود،حتی آخرین جرعه از جامِ نگاهت کههنوز از گلویم پایین نرفته است!...
یک سو تویی و حادثه ی چشم سیاهتیک سو منم و حسرت یک لحظه نگاهتاز حسرت دیدار همینقدر بدان کههمرنگ شده بخت من و موی سیاهت...
بعدتر ها در تاریخ می خوانی داستان من و نگاهت را.من شدم ستار خان تنها و چشم تو از فاتحان نامدار عمر ما......