چه حکایت عجیبی است هوای پاییز! تنها را تنهاتر می کند و عاشق را عاشق تر
به تو ثابت خواهم کرد که *عشق* تواناترین خدایان است
لطف کن لبهای خود را بیش از این قرمز نکن رحم کن بر این دل ویران استقلالیام …
شال آبی روی سر، با رژ قرمز بر لبت، مثل دربی نازنین، امشب مساوی کردهای
بوی عطر یاس می آید / تو اینجایی؟!
نگاهت که می کنم دست دلم رو می شود...به چشم هایم هیچ اعتمادی نیست!
خیال تو دارم از خودم بی خبرم
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی ست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
تو جان منی / جان منی/ جان منی تو
آنجا ببرم که شرابم نمی برد
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
همه چی درست میشه / فقط تو جا نزن
بی پاییز هم به پای تو می ریزم!
یه دونه از اینا که صداشون میکنی میگن * جان دلم * نیازمندیم!
تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد اما تو نرو بگذار من نادان بمانم
احوال تو با غیر رسیده است به گوشم در بی خبری غصه کم از با خبری نیست
اگر برای ابد / هوای دیدن تو نیفتد از سر من/ چه کنم؟
حسود نیستم ولی لال شود هرکه غیر من را عشق بنامد
تو را فراسوی مرزهای تنت دوست دارم...
از لعل لب شکرفشانت یک بوسه به صد هزار جانست
یادت به طغیان می کِشد هر شب دل دیوانه را...
کاش مى دانستى! خوشبختى براى من، خلاصه ایست از حال خرابم کنار ...!
دلتنگی / نه با پیام رفع میشه نه با شنیدن صداش/ فقط بغل
هر کسی را بهر کاری ساختند کار من دیوانهی او بودن است