عشق یعنی امید، یعنی طراوت باران، یعنی سفیدی برف، یعنی ساز زندگی و لبریز از خوشی و عشق یعنی راز زیستن !
از رفتنِ پاییز غصّه نخور زمستان برای ما دلتنگ ها فصلِ زیباتری ست باران نمی بارد تا بویِ هیچ خاطره ای بلند نشود
تشنه ی بارانم قصه ی ابرها را بنویس تا بشویم پنجره ی چشمانم را
حرفی بزن به لهجهی باران که مدتیست این بغض کهنه منتظر یک اشاره است
یکشنبه غم انگیزیست باران میبارد هم از آسمان هم از چشمهای من مثل همیشه یکشنبه تکرار میشود اما مثل همیشه تو نیستی
ای غم انگیزترین حادثه ی پاییز است جمعه و نم نم باران و خیابان بی تو...
وقتی دلم گرفت زیر باران گریه کردم... وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند، تازه فهمیدم غم من چقدر کوچک است و غم آسمان چقدر بزرگ...
کمی آرام تر باران او دیگر کنارم نیست ...
«آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنات روی طناب رخت باران را اگر که میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز میخوانی من خداپرست شدهام»
چتر باران را /بهم زد / توفان / پیاده رو / رقص پای پاییز
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفت ابر هم گویا توان این جدایی را نداشت...
باران گرفته است کنارِ نبودنت باران گرفته است همان جا که نیستی تکرار میکنم که کمی بیشتر بمان تکرار میکنی که نباید بایستی
گاهی چتر را باید دست باران داد روی سر خودش بگیرد و ما جایش بباریم
برای قطرهی باران تکامل یعنی افتادن پدر میگوید افتادن برای مرد چیزی نیست
نخ باران به سرانگشت تداعی تو وصل است یاد میآورمت ابر میآوریام.
. حکایت بارانی بی قرار است این گونه که من دوستت میدارم..
انتظار/لانه کرده کنج اتاق/شب/سر و تن میشورد/در باران پاییزی .
باران تمام مرا ششت جز دلم که جای پای توست
ببخش باران تو هی میباری و ما هی شسته نمیشویم!
قسم خوردم به چشمانت فراموشت کنم اما چرا باران که میگیرد فقط یاد تو میبارد؟
من بجای هر دومان قدم میزنم برگها را عاشق می شوم باران را دستم به تو نمی رسد پاییز را بغل می کنم ..
گفتی از پاییز باید سفر کرد... گر چه گل تاب طوفان ندارد آنکه لیلا شد در چشم مجنون... همنشینی جز باران ندارد
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه های خاطرات نخواهد شست
دیروز که رفتی... خدا گریه کرد و همه اسمش را باران گذاشتند...