پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست...
منم آن یار که در سردی شب های غمت می ماند!...
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب...
آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد...
پر است ساک من از خرده ریزهای عزیز پر است خاطرم از خاطرات یار و دیار...
چنان ای یار گل پوشم بکش در تنگ آغوشم کزین عطر تنت جانا من دیوانه مدهوشم...
ای یار همسفر توأم تا جان به تن دارم...
خسته ام با دل زارم چه کنمشب مهتاب که شد با تو،نگارم،چه کنم...وقت صبح وقت اذان وعده یاران که رسیدبا در میکده و بوسه یارم چه کنمبوسه یار کجا عاشق دلدار کجامن دیوانه بدنبال نگارمچه کنمخسته ام با دل زارم چه کنم...خسته ام با دل زارم چه کنم......
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟...
بی حاصلست یارا اوقات زندگانیالا دمی که یاری با همدمی برآرد...
با روح آغشته به تو چه کنم؟! یارا...
نسیم صبح پنداری ز کوی یار می آید به جان ها مژده می آرد که آن دلدار می آید به صد اکرام می باید به استقبال او رفتن که بوی دوست می آرد ز کوی یار می آید...
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد...
از یار داغ دیدم و از روزگار همچشمی به روزگار ندارم به یار هم...
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییباغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من...
عشق از راه دور یعنی چه بغل محکم یارم خواهم...
عشق یعنی جای نفرین با دعا یادش کنیخانه اش آباد دلداری که یارش را فروخت...
پاییز "یار" میخواهد،خلوت کردن میخواهد،کافه گردی میخواهد...کافه...؟به گمانم چند قدمی از کافه ی همیشگی مان دور شده ام؛عقب گرد کرده و داخل کافه می شوم.میز کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می کنم. پاییز است و ولیعصر مملو از دلبران دست در دست.اسپرسو سفارش می دهم و کتاب مورد علاقه ام را از کوله ای که روز آخر جا گذاشتی خارج می کنم.چشمم به دست نوشته ی روی جلدش میافتد:"تقدیم به تو که دلبر ترینی"چند صفحه جلو تر میروم،...
در روز خوشی همه جهان یار تواند...
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی...
ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟...
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا...
همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد...
هزار جهد بکردم که یار من باشیمرادبخش دل بی قرار من باشی...
یک کافه، دو دلبر ودو فنجان چایی آهنگ و سه تار و یک شب رؤ یایی یک محفل عشق، با دو قلب عاشق ای یار، نصیبت این چنین شبهایی......
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟...
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ...
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت...
در خاموشی شب دل بی قرار غم دارد کجاست یار کجاست آنکه باید باشدکنارم نه،در قلبم،در ذهنم اما ای کاش بود کنارم بودتا بدن سردم را در بین گرمای وجودش پنهان کند...
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستیمن عاشق توام تو بگو یار کیستی...
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من...
عشق در دل ماند و یار از دست رفت...
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبتروزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده...
ا ى یار، نگاه تو سپیده دمى دیگر است ...
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس...
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من...
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من...
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد...
عادلانه نیست اینکه پاییز باشد وجای تو خالی باشد،داشتیم پائیز جان؟تو باشی و این همه دلبری هایتو یار نباشد؟...
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد...
گیسوانت همچو نردبان................... پلی برای رسیدن به کهکشان..........چشمانت همچو آفتاب.........چهره ای همانند مهتاب.......... دلی مملو از تکه های غم........راهی پر از داستان و پیچ و خم.......قلبی پر از عشق و رنج و درد ........دستی تُه از دست و هوایی سرد.......ذهنی مملو ز فکر رفتن.........کجا به از نزد یار نشستن؟!..............................مبینا سایه وند...
لذت وَصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوریِ بسیار به یاری برسد...
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!...
همواره خدا یار و نگهدار شماهستیم همیشه ما طرفدار شماخوشحال شویم اگر میسر بشودتوفیق حضور و طعم دیدار شما... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش رخت منست ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف جرم از تو نباشد گنه از بخت منست...
چشم و ابرو و رخ یار چه زیباست ولیمن گرفتار لب و فتنه ی یک خال شدم...
ای خوبتراز خوبان ای شاخ گل خندان بهر دل ما یک دم لبخند بزن رقصان بنمای کمند زلف چون دلبرکان ای یار دستی بزن و گاهی با ما بنشین شادان بادصبا...
گفتم ای یار مکن با دل عاشق بازیگفت حق است که با آتش ما دم سازیگفتم این عدل نباشد که دلم ریش شودگفت این سادگی توست که دل می بازیارس آرامی...
قلب ها بشکست و درد عاشقان از حد گذشتسالهای انتظاری بر من و تو بد گذشتگریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدمسنگ سنگ کلبه کنعان خود بر سر زدمشرح دردم را فقط دیوان به دیوان داده امزندگی را در درون این قفس جان داده امچشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفتآسمان افسانه ما را بدست کم گرفتجام ها جوشی ندارد عشق آغوشی نداردبر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی نداردوای از آن روزی که یار از یار می ترسدعاشق از لحظه دیدار می ترسدچه...