پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عطر تنتاز هرکجا گذشتبهار شد!...
وقتی کنارت نشسته بودم بوی عطر تنت به مشامم میرسید و من را غرق در بودن خود میکردی ۔دستان لطیفم را به آغوش دستان مردانه ات میکشیدی ۔ حس طو ،فرم نفس هایم را جلا میدهد...
عطر تنت بوی مرا طلب میکند……نویسنده:المیرا پناهی درین کبود...
پیچیده عطر تنت در گلهای لباستچه گلستان خوش عطریست پیراهنت✍ سردار...
بودنت را دوست دارم دیدنت را بیشترلابه لای هر غزل رقصیدنت را بیشترعطر شبهای پاریس،جیکا، ولنسی معرکه ستدوست دارم من ولی عطر تنت را بیشتربین گلهای شقایق،لاله و شب بو و رزمایلم بوییدنت را چیدنت را بیشترطرح لبخندت میان قاب صورت دیدنی ستدوست دارم گرچه من خندیدنت را بیشتریک کمی نزدیک تر بنشین عزیزم چون که مندوستت دارم ولی بوسیدنت را بیشتر...
عشق مانند همان شاپرکی که پی عطر تنت ترک گلستان کرده...ارس آرامی...
چنان ای یار گل پوشم بکش در تنگ آغوشم کزین عطر تنت جانا من دیوانه مدهوشم...
از پاییز نترس بهار عشق انتظار ما را میکشد انتظار عطر تنت رامینا نیک خواه...
میان این هیاهوی خاموشی مردم بیهوده گوی ،،، بنشین و دمی قهوه ی تلخ زندگی ام را با عطرت هم بزن خسته تر از آنم که لیوانی چایی آرامم کند تو را می خواهم در جنگلی ناشناس جایی که آسمان لابه لای شاخه ها سرک می کشد...
سرمه می کشد خانهچشمان درشت شوق راو می آویزدگوشواره های شکوفه برفی اش راعطر تنت که در می زند...
باشد که من باشم و باشی تو در دور و برمباشد آن روز که دیگر نپرد حال و هوایت ز سرمباشد آن شب که هوا پر شود از عطر تنتباشد آن روز که نباشد دل تو دور ز بَرَمدل من گیر تو و تنگ تو و نزد تو استنشکنی دل که اگر چنین کنی می شکند بال و پرمتو بیا که گر نیایی به خیالم که دلم ترد ز توستتو بخوان نام مرا که گر نخوانی دختری دیده تَرَمتو بمان که گر نمانی من همان خیره سَرَم...
خیابانهای شهر بی تو خالی ست حکایت های تو بر من خیالی ست از آن روزی که آهنگ سفر کردی هنوز عطر تنت در این حوالی ست نمایان کن حضورت را درین شب که بی تو ماه من هر شب هلالی ست اتاقم بی تو سرد و خلوت و تلخبدون دست پختت سفره خالی ست اگر روزی بگویی با تو میمانم همین یک جمله از تو خیلی عالی ست میسر رفتن ات را بر نگردیبدان مرگم به دستت احتمالی ست...
پاییز بود یا بهار؟!درست یادم نیستباد عطر تنت را آورده بودهمیشهباد آورده را، باد نمی برد...
با یاد خنده هایت باد وزید ،،با عطر تنت باران بارید وبرگ ها ریختنحال پریشانی من هم با خاطراتتو بارید...
بگذار که یک عمر فقط قهوه ببویمتا بلکه فراموش کنم عطر تنت را...
باید آنقدردر آغوشت بگیرمکه اگر روزیدور بودیم از همعطر تنتدر من مانده باشد!️️️...
سرانگشتانت راکه می بوسمعشقجاری می شوددر امتداد رگ هایمو شکوفه می دهدنگاهی کهاز عطر تنتجان گرفته است...
تمام رنگ ها را بر تن خاطراتت پوشاندوتمام رویاهایش را در چشمان تو پیرتمام روزها را در کفشهایت قدم زدو تمام شبها را در پیرهن تو خواب دیدتمام شعرهایش را با عطر تنت آمیختتمام گلهای قرمز شهر را به جای لبهای تو بوسیدو لباس های گلگلی اش را برای عکس هایت پوشیداو ...تمام تو رازندگی کردو تو هنوز هم نیامدی........
عطر ِتنت از هر کجا گذشت... بهار شد....
صبح ما را به هم آمیز با عطر تنت مست ان بوے دل انگیز ترین یاسم ڪن...️️️...
بیا و عطر تنت را سرجایش بڪَذار !نترس هیچ اتفاقی نخواهد افتادفقط در بند بند استخوان هایم یڪ آغوش بیشتر حل میشوی.️...
از مرز دوست داشتنت تا رسیدن به عطر آغوشت ️️زیبا تر از عطر تنت نیست...
تا عطر تنت اینجاستنبضم به تو وابسته ستبا بوی نفسهایت،جانانه شدن با من......