پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ب من نگو عزیزم... برایم قلب نفرست... مرا گلم خطاب نکن.. این ها.. روزی آرزویم بود... حال... انگشت شمار حق گفتنش را دارند... یادآور چیزهای تجربه نکرده ام نباش... چرخ گرون چرخید.. حال چ فرقی میکند.. ب مراد ما بود یا ن.. ب قولش عمل کرد.. چرخید... نویسنده: vafa \وفا\...
پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم... وارد هواپیما شدم.. شماره صندلی را چک کردم... نشستم..موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم.. کمربند را بستم... سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم.. چشمانم را بستم.. هواپیما حرکت کرد.. اوج گرفت.. میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد.. صدای جیغ یکی از خانم ها ب گوش رسید.. کنار پنجره بود.. گویی چند پرنده با موتور هواپیما برخورد داشتند و.. موتور از کار افتاد.. ناگهان از موتور دیگر هم صدایی مهی...
با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت... انتظارش را نداشتم.. انتظار این یک مورد را ن... اما.. چرا اینقد برایم مهم نبود؟ آرام بودم؟ عصبی نشدم.. سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی.. یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب اعماق بی حسی، نگاهت کردم.. اما... با دیدن شخص روبرویم تکان شدیدی خوردم.. نفسم تنگ شد.. نگاهم ناباور.. خودم بودم.. نفس نفس میزدم از دیدن خودی ک ب خودش سیلی کوبانده بود.. کشیده ای زده ب...
نفسم تنگ است... ن بیمارم.. ن مصدوم.. فقط گویی قفسه سینه ام را کسی چنگ انداخته و با تمام وجود در دستانش له کرده است.. قلبم... البته دیگر نمیتوان نامش را قلب گذاشت.. دیگر فقط یک تکه گوشت خونین در بدنم است.. میدانی... گذشتن سخت است.. سخت است بگذری از کسی ک سال ها با او گذراندی و خوب و بد را با هم بوده اید.. حال ک دور شده اید.. خیلی چیزها عوض شده باشد.. شاید هم من عوض شده ام.. آری.. من بد شده ام.. بد ک بودم.. بدتر شده ...
سخن را تمام کن... همیشه آرام بودن و خونسردی ب معنی برنده بودن نیست... گاهی آرامی... چون دیگر راهی نمیبینی... تمام شده میدانی... اما... شاید هنوز راهی باشد.. همیشه.. راهی.. میماند.. نویسنده: vafa \وفا\...
حال خوشی را از خودم سراغ نداشتم در این چند روز.. شنیده ها و نشنیده ها کم نبودند.. دیوانه را در جیب گذاشته بودم با این خلق و خوی گرفته ام.. آرام چشمانم را بستم تا شاید جدا از دغدغه ها استراحت را در جانم تزریق کرده باشم.. ک میان آن همهمه ای ک در مهمانی بود، حرفی زده شد ک مرا تا نزدیک پای عزرائیل برد و برگرداند.. حرفی ک تا تمام تنم را ب آتش نکشید مرا رها نکرد.. بهتر بگویم.. تهمتی ک مرا نابود کرد.. چشمانم هنوز بسته بودند.. ناگهان فر...
گاه با حرف های دیگران جان دادن دوباره را حس میکنم.. فریاد از درون را شنیده ای؟ اگر نشنیده ای بدان شانس با ت یار بوده... اما اگر شنیده ای.. میدانم ک گویی کسی در گوش ت فریاد میکشید اما اطرافت سکوت بود.. بگذار نگویم از نفس های تنگی ک پس از آن فریادت در درونت خفه میشد.. نویسنده: vafa \وفا\...
سال ها گذشت تا فهمیدم من... من هستم.. ن فرزند عمو.. ن فرزند خاله.. ن نوه فلانی.. و ن برادر زاده و خواهر زاده شخص دیگر.. من، من هستم.. کسی برای خودم.. منحصر ب خودم.. با خلقیات خودم.. من.. بی همتا هستم.. همانطور ک ت بی همتا هستی.. جهان ما پر است از بی همتایان.. شک نکن ب خاص بودن خودت.. نویسنده: vafa \وفا\...
حرف زیاد است.. شنونده ها کم شده اند.. درد زیاد است.. درمانگر ها کم شده اند... بغض زیاد است.. شاید دست هایی ک اشک ها را میگرفتند کم شده اند.. اما.. شادی.. زیاد است.. شاید چون چشم دیدن شادی کم شده است... نویسنده: vafa \وفا\...
جایی خوانده بودم! دلیل سردرد خونریزی خاطرات در مغز است! ولی! درکش نکرده بودم! با خود فکر کردم! اما باز هم به نتیجه ای نرسیدم! تا این که...! تا این که تو رفتی...! اوایل غمگین بودم اما محکم بودم!!! کم کم دلتنگ شدم!!! در زمان دلتنگی برای رفع دلتنگی ام! مدام خاطرات خودمان را مرور کردم...! مدام با خاطراتت زندگی کردم!!! و این شد که...! خونریزی خاطرات در مغز را درک کردم و چشیدم...! در حال حاضر...! دیگر دلتنگ نیستم!! اما...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم.. گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند... کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما.. ت نبودی.. ن میرفتی.. ن می آمدی.. چشم انتظارت بودم.. در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک کنارم باشی.. ب کافه ای پا گذاشتم ک با ت روی صندلی هایش نشسته بودیم، بدون این ک ت باشی... از کافه بیرون زدم.. راه خانه ای را پیش گرفتم ک.. قرار بود با هم آنجا زندگی کنیم... سالهاست با ت زندگی می...
آرام قدم میزدم و ب یاد می آوردم روزهایی را ک ت بودی.. من بودم.. اما دور بودیم.. حال.. من هستم.. ت نیستی.. حتی دور هم ن.. دیگر نیستی.. مکان ن.. زمان ن.. دیگر در قلبم نیستی.. نمیدانم حالت چگونه است.. اما.. روزهایی نزدیک است ک دیگر کسی را در قلبم قبول نمیکنم.. نزدیک است آن روزها.. نویسنده: vafa \وفا\...
ی روزایی با تموم وجود میخندیدم... الان با تموم وجود نگاه میکنم... از روزی میترسم ک.. با تموم وجود کنار بزارم... نویسنده: vafa \وفا\...
خیابان شلوغ بود و راه طولانی.. ترافیک بود و خستگی.. اصلا همه چیز دست ب دست هم داده بود تا من چشمانم را برای لحظه ای روی هم بگذارم.... ترافیک را ب قدری طولانی میدیدم ک فکر نمیکردم تا حداقل نیم ساعت دیگر راه باز شود.. شیشه تق تق صدا میداد.. سرم را بلند کردم.. کسی نبود.. روبرو را نگاه کردم.. کسی روی کاپوت دراز کشیده بود و ب چشمانم زل زده بود.. صحنه کمی شوکه کننده بود.. یعنی.. اصلا انتظارش را نداشتم.. اما چرا هیچ کسی حتی نگاهی...
قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم.. کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند.. نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم.. تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!» لبخندی روی لب هایم نقش بست.. دلیل گریه اش را پرسیدم.. و او پاسخم را اینگونه داد: «از خیابون ک رد میشدم ی پسره ای با دستاش محکم هولم داد طرف جوب کنار خیابون و بعدم بلندم کرد و گف خوبی؟ بعدم رف!!!» تعجب کردم. دلیل این رفتار را...
با خودم عهد بسته بودم عاشق باشم.. ولی.. هرچه فکر میکنم میبینم! هرچقدر هم رسم عاشقی بدانم.. باز هم در انتهای فکرم.. در اعماق قلبم.. چیزی همچو خطِ صافِ دهانِ صورتِ ایموجیِ پوکر، مرا مینگرد.. و او خود من هستم.. بی هیچ کم و کاستی! کمی بی تفاوتی را از من بگیرید.. از ماسک خسته ام! ماسک انسانی به دور از بی تفاوتی.. ماسک شور و اشتیاق.. ماسک لبخند.. کاش کسی اشک های حلقه زده در چشمانم، تیر کشیدن های قلبم.. درد کشیده شد...
از آسمان باران میبارید و او اشک میریخت... آب میشد میان رفت و آمد انسان هایی ک توجهی ب او نمیکردند... آب میشد و صدایش بلند نمیشد.. کسی نگاهش هم نمیکرد.. دستهایش خشک شده بود.. پاهایش بی حس.. نگاهش قفل شده بود ب یک سمت.. همان سمتی ک دخترک کوچکی ب آن سمت رفته بود.. همان دخترکی ک کلاه و شال گردنش را ب او داده بود.. ب دستانش نگاه کرد.. همان چوب های خشک ک ب جای دست برایش گذاشته بودند.. بینی هویجی اش بی حس بود.. دهانش.. با دهان ...
فقط اشک ریختن را دلیل ناراحتی ندانید.. فقط اشک ریختن را دلیل درد داشتن ندانید.. فقط گریه را نشان درد ندانید.. گاهی باید ب عمق چشمان یکدیگر نگاه کنیم! چشم ها فریادهایی در سکوت دارند... فریاد هایی ک ب جای شنیده شدن فقط باید دیده شوند.. صدایشان را با چشم میشود شنید... ب چشم های یکدیگر نگاه کنید... شاید درمان درد یکدیگر بودید... نویسنده: vafa \وفا\...
دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود.. حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد! بغض گلویش را میفشرد.. گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد... نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد... جوهر خودکار اینگونه نوشته بود.. «ن وصیت نامه نوشتم، ن خاطره... حرفمو میزنم و بعد... گفتین برم.. باشه.. اینم نامه خدافظی.. مث فیلما نمیگم وقتی رفتم دنبالم نگردین.. ن.. جای خاصی نمیرم.. نبودنم ...
عشقنه مجنون میشناسد نه لیلا راعشق ماندن میفهمد و وفا را......
ای دوست بیا کمک که مهمان دارم درسینه ی خود هوای طوفان دارم وقتی به سراغ دل من می آیی آرام که موسیقی باران دارم *** از خاطره ی من و تو، ما می ماند عطر نفست همیشه جا می ماند با این دل دیوانه وفاداری کن آخر به خدا قسم وفا می ماند *** بد نیست سرت گرم تعقل باشداین گوشه و آن گوشه پر از گل باشد دستان مرا بگیر در دستانت تا بین زمین و آسمان پل...
در جواب دلبری هایم، شروع ناز کنپای چشمان سیه را،در جهانم باز کنگیره ی موبند را،از گیسوان خود دَرارسردی آغوش من را، با تنت اهواز کنمنکه شاعرگشتنم،باچشم زیبای تو شدحضرت انگیزه ام، کشف رموز راز کنخوبرویان جهان را،رسم بربد عهدی استبشکن این زسم کهن،اسب وفارا تاز کنبوی عطر بکر گندم زار موهایت بیارپرده ی عاشق شدن را، با لبت آغاز کندست بر مویم بِکِش،پیغمبر زیبای منآتش نمرود لب ها را بکُش،اعجاز کنعشق را با حسرت دید...
از بس گره به ابرویت افتاد، عاقبت لبهای من به صورت ماهت گره نخورد لعنت به جاده ای که به قولش وفا نکرد نفرین به راه من که به راهت گره نخورد...
ای آن که وفا را بدریدیوز حرمت ما هیچ ندیدیدنیا بر قاعده ی سبز نچرخدپاییز بیاید، همه معکوس بگرددمحبوبه کیوان نیا(محبوبه شب)...
امشب دست به دامن کسی باید شدکه گر چه دست ندارداما شهره است در دو عالمدستگیر استخدایا امشبقسمت می دهم به وفای ابوالفضلبه عشق بی انتهای ابوالفضلبه مقام و جایگاه ابوالفضلحاجت حاجتمندان را روا بفرما...
آنکه به من وفا نکرد مرهم تو نمی شود ...!...
سینه ی آسمان پر از تقدیر استای رفیقان همسفروفا بیاموزید ......
رفاقت بار سنگینی ستکسی بر دوش می گیردکه یک دنیا وفا دارد....
بسیار خلافِ عهد کردی، آخر به غلط، یکی وفا کن......
همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفتباز این یار قدیمی چه وفایی دارد...
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدافغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست....
میکشت مرا به من دوا هم می دادمعجون محبت و وفا هم می داداستاد مسلم خصوصی بود و معشوقه ی من درس جزا هم می داد...
هرچه بلا کشیدممن از وفا کشیدم......
به سلامتی اونایی که از پاکیشون دوستی آغاز میشه،از صداقتشون دوستی ادامه پیدا میکنه و از وفاشون دوستی پایانی نداره......
دردم این است کسى نیست که در روز وداعکاسه اى آب بریزد ز وفا پشت سرم...
مرا زِ عشق تو این بسکه در وفای تو میرم...
زنهار ! ز کس وفا مجویید که مندیدم همه را و آزمودم همه را...
الفبفضل الفبای وفاابوالفضل...
بهترین هدیه یرای دوستوفا است...
خوشه خوشه ی تنمقهقه ی وفا می زندبه عهد سر خرمنت...
او می رسد که باز هم عاشق کند مرااو قول داده است به قولش وفا کند...
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدمشکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدماگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامتکشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم...
کوفه میا حسین جان کوفه وفا نداردکوفی بی مروت شرم و حیا ندارد...
ز مهجوران نمی جویی نشانیکجا رفت آن وفا و مهربانیهزاران جان ما و بهتر از مافدای تو که جانِ جانِ جانی...
آنچه نایاب اسٖت در عالم و ماست ورنه در گلزار هستی و نایاب نیست...
شاید تنها کسی نیستم که دوستت دارم اما کسی هستم که تنها تو را دوست دارم !️...
دلم میخواست تا ابد دوسِت داشته باشم ولی انقد دلتنگم گذاشتی که دیگه حتی نمیخوام بهت فکر کنم!...
بعد از رفتنش هیشکی نتونست جاشو بگیره، حتی خودش بعد از برگشت :)...
کاش هممون تو زندگی با آدمی آشنا بشیم که معنی اعتماد رو بهمون بفهمونه نه آدمی که هرلحظه بخاطر خیانت و لغزشش استرس داشته باشیم!...