عشق کفاره ی یک لحظه نگاه است فقط مثل افتادن از چاله به چاه است فقط
تا شنیدم از مریضان هم عیادت می کنی اخ قلبم، اخ قلبم، اخ قلبم، ای خدا... ارس آرامی
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا
بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی شادش چو نمی خواهی غمگین تر ازین بادا
سر ذوق آمدم از خنده ی تو،باز بخند بی تفاوت به جهان باش و فقط ناز بخند
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
من نشان کرده ام تو را که ز تو دلخوشی های بی نشان آمد
ندیدم در جهان بهتر ز مادر سر و جانم همه بادا فدایت
چونکه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
دستِ گرمی وسطِ سوز زمستان بودی زود دلبسته شدن عادتِ دی ماهی هاست
می روم شاید کمی حال شما بهتر شود می گذارم با خیالت روزگارم سر شود
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان است می کند خاک برای همه کس جا خالی
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید
هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
عشق قهارست و من مقهور عشق چون شکر شیرین شدم از شور عشق
کاش میشد عشق را دمنوش کرد ریخت در لیوان و دائم نوش کرد
قامتت قاضی من باشد و من هم شاکی که پیاپی به سرش شوق شکایت دارد ارس آرامی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
در زمستان خیالم گرم کن چای مرا در بهارستان جانت سبز کن جای مرا