متن زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زهرا حکیمی بافقی
پروانه از سوختن پروا ندارد؛
راز سوختن را میداند؛
تکامل را در سوختن میشناسد؛
ایکاش وجودمان در عشق،
پروانهای باشد بیتاب؛
نه چون پری، بیجان؛
که به اندک بادی،
از جای میرود به شتاب!️
ققنوسِ احساسم میانِ مهر، میسوزد
از بسترِ خاکسترش، رویای جان، جاریست
دللحظههای باورش، لبریزِ عشقستو
در لحظههایش، خیزشِ امواجِ سرشاریست
یک ندا میشنوم، از نَفَسِ ربِّ جلیل
مگسل امّید، زِ لطفِ گُلِ رحمانیِ من
شمّهای، عشق ببارد، به تپشهای دلت
عاقبت، شاد شوی، از گُلِ یزدانیِ من
یوسفِ مِهر و وفا، کاش، که برگردد و باز
یکسره، شاد شود، کلبهی احزانیِ من!
خانهای ساخت دلم، در گذرِ سیلِ مهیب
خانه، ویران شد از این، خیزشِ طوفانیِ من
کاش، میگشت رها، از تبِ تنهایی خویش
لحظههای عطشِ پُرغمِ پنهانیِ من
سوی گندمزارِ عشقم میدوم
تا نسیمِ عاطفه، من را برَد
پیشِ یاری که: مرا دل میبرَد
نازِ احساسِ دلم را، میخرَد
کوچههای باغِ احساسِ دلم
سبز گشت و، پر شد از: یاسِ دلم
منتظر هستم بیایی؛ با نگاه
شاد سازی باورم را، هر پگاه
به آفتاب بگو:
در خانهی مهر،
نفسهای مسیحای احساس را،
گرم از محبّت سازد!
من از احساس خوابیدن خورشید،
بر سینهی آسمان،
دانستم:
«عشق»،
همآغوشی وسعت و گرماست!
من از رقص جمعی پرستوان،
در کرانههای آسمان،
دانستم:
«عشق»،
همه،
پرواز است!
من از نجوای پروانه،
در گوش گل،
دانستم:
«عشق»،
راز و نیاز است!
بگو حرفِ قشنگِ مهربانی
که پُر گردد دل از: حسّی نهانی
زمانی که: دلم بسیار تنهاست
مرا سرشارِ خود کن؛ میتوانی
شکرِ ایزد،
کاین نهان،
پُرشور و شر،
هست و،
جوان؛
زین سبب،
هرگز نمی گوید که من،
درمانده ام...
بی مروّت گشته دنیا، با تپش های دلم؛
لیک در دریای دل، «احساس» را بارانده ام
مهر را، در باورِ شبهای قلبم، خوانده ام
از دلِ پاکم، دمادم، کینه ها را، رانده ام
با وجودِ آن که جانم، بسته ی بندِ غم است
باز هم، امّید را، با شورِ جانم، خوانده ام
من که از: ماتم پر است امواجِ قلبِ خسته ام
همچنان در: انتظارِ لطفِ...
پروردگارا!
با نور پیوسته ی حضورت،
ایمانی بِشکوه،
و حضور قلبی نستوه را،
به نای خسته و
تار و پود درهم شکستهام
بتابان!
روانم
در پروازی خدایی و پاک
مرزهای زمان و مکان را
در می نوردد
و در رقصی آسمانی و آزاد
تا فراسوی میعادگاهِ جان
عروج می کند
و در آغوش مطلقِ محبّت
آرام می گیرد...
من
هم صدا با
امواج سرکش احساس
روح ناآرام خود را
به ساحلِ آرامِ عبادت می سپارم
و از نسیم روح افزای اقیانوس عشق
سرزندگی و امّید را
به ژرفای نبضِ جانم
هدیه می نمایم...
در جوش و خروش دریای جنون
صدای سرخ عشق
با پژواکی ارغوانی
دریا، دریا
وجود سرگردان مرا
به تلاطم امواج حیرانی
میهمان می سازد...
آب اگر، سرچشمه اش، آلوده باشد، در مسیر،
می کند، آلودگی را منتقل؛ بالا و زیر؛
آبِ پاک امّا، طراوتبخشِ بستانِ صفاست؛
جوششِ آن، باعثِ سرسبزیِ دنیای ماست.
برشی از یک مثنوی تعلیمی_تمثیلی
ریشه دارد یک درختِ طیّبه، در قلبِ خاک؛
شاخه هایش سر به افلاک است و پُرمیوه است و پاک؛
گر درختی باشد از ریشه، خبیثه، بی گمان،
هرگز آن را، نیست یارا؛ تا بماند پُرتوان.
برشی از یک مثنوی تعلیمی
می توان برداشت کرد از: آیه های حق، چنین:
از تباری پاک، می مانَد صفا، روی زمین؛
همچنین، لازم برای جوششِ یک نسلِ پاک،
آبِ عفّت هست و خاکی بس نکو وُ، اصلِ پاک...
برشی از یک مثنوی تعلیمی
بیدار شدم در بغلِ صبحِ دل انگیز/
با خاطره ای سخت جنون زا و تب آمیز/
شوری نفس آوا، شده در سینه نمایان/
احساس دمیده ست به جان، بوسه ی یکریز/