متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
عاشق خسته، سایهای است در امتداد غروب، گامهایش بر سنگفرشِ تنهایی بیصدا میلغزند.
چشمانش آسمانی است که باران را از یاد برده، اما هنوز در خود, ابر دارد. دلش آتشِ کمسویی است که شعلههایش را باد با خود برده، اما هنوز گرم است...
او عشق را نه در فریاد، که...
"آزادی"
تو، فرزند طوفانها، رهرو بیقرار بادها...
چشمانت نقشهی کهکشانی است که هیچ مرزی نمیشناسد
و قلبت، پرندهای سرکش که آسمان را به زنجیر نمیکشد...
آزادی، ردپای تو بر خاکهای فراموششده
آهنگی بیپایان در ترانهی جادهها
شعلهای خاموشنشدنی در جانت که شب را میبلعد.
تو راز دانهای هستی که باد...
رهگذر خاطره، سایهای است بر سنگفرشِ ذهن، ردپایش نه بر خاک، که بر دل حک میشود...
میآید، بیآنکه درِ روزگار را بکوبد
عبور میکند، بیآنکه ردپایی از حضورش برجای بماند...
عطری محو از گذشته در هوای اکنون میپاشد،
آفتابی که بر بامِ دل طلوع کرد و غروبش را کسی ندید....
"ویرانی عشق"
عشق، شهری بود که بر ستونهای رؤیا بنا شد،
کوچههایش را عطر وعدههای بیپایان پر کرده بود،
و در هر پنجره، خورشید بیقرار طلوع میکرد.
اما بادهای ناگفته از راه رسیدند،
سایههای شک بر دیوارها خزیدند،
و بارانهای بیهنگام، رنگ از دیوارهای امید شستند.
خانهای که با دستهای...
"آینده "
زمان، جادهای بیانتهاست و ما دو مسافر در سایهروشن آن.
درختان سکوت میکارند و باد رازهای نگفته را میان برگها میرقصاند.
دستهایمان چون دو رشته نور در هم تنیده،
و ردپایمان بر سنگفرش روزهای نیامده،
حکاکی رؤیایی که هنوز شکل نگرفته است.
آینده ما، سطر نانوشتهای در کتابی...
"نجوای ماه و موج"
هر شب، ماه آرام بر دریا میتابد،
و موجها، نامت را با اشتیاق در گوشِ ساحل زمزمه میکنند...
"آتش و پروانه"
تو شُعلهای بیقرار،
و من پروانهای که هیچ هراسی از سوختن ندارد...
"سکوت و دلتنگی"
در سکوت شب،
نامت را هزار بار میخوانم،
تا شاید ستارگان
نامهای از دلتنگیِ من به آسمان ببرند...
"قاصدک"
قاصدکی که از دامنِ باد گریخت،
رازِ دلش را به هیچ خاکی نگفت،
بر گردابِ سرنوشت چرخید،
تا شاید دستی، سرنوشتش را از هوا بگیرد...
در گوشِ شب نجوا کرد:
«سرنوشت من وزشی بیقرار است،
نه آغاز میشناسم،
نه پایانی که در آغوشش آرام گیرم.»
و باد، تنها شاهدِ...
"عطر حضور"
هر نسیم که عبور میکند،
رایحهی دستانت را با خود میآورد،
و من، میان لحظهها گم میشوم،
در خاطرهای که هنوز نرفتهای...
"سوز دل"
عشق تو در من شعلهای است،
که هیچ بادی توان خاموش کردنش را ندارد،
و هر نگاهت، آتشی تازه در دل من میافروزد...
"شورِ دریا"
چشمانت، آبیترین دریاست،
و من قایقی بیساحل،
که تنها با موجهای عشقت آرام میگیرم...
"پناهِ آغوش"
آغوشت، تنها سرزمینی است
که دلِ بیقرارم در آن آرام میگیرد،
جایی که هیچ فاصلهای
توان جدا کردنمان را ندارد...
در ساحل آرزو،
هر موج، نجواگرِ نام توست،
و ماسهها، رد پای خیالِ آمدنت را در آغوش کشیدهاند.
خورشید با امید طلوع میکند،
که روزی، دستت در دستِ رویاهایم باشد...
"موج عشق"
عشق، موجی است که ساحل را نمیشناسد،
در تلاطمِ بیپایان، به دلِ شب میکوبد،
و در هر برخورد، نام تو را زمزمه میکند...
"قول عاشقانه"
لبخندت را در شبهای بیقرارم به آسمان سپردم...
تا ماه گواه شود که قولم از جنس جاودانگیست...
در میان خاموشیِ دنیا،
کلماتم را در دلِ باد پنهان میکنم،
تا هر نسیم، تو را از عهدی که بستهایم یاد کند...
پدر دلتنگتم
در غبارِ خاطرهها، ردپای حضورت را میجویم...
خاموشیِ صدایت در شبهای بیقرار
طنین بارانیست که از آسمان دلم فرو میچکد...
زمان، دزدِ مهربانیهایت شد
اما...عطرِ حضورِ نادیدنیات هنوز در هوای خانه جاریست...
دلتنگی، فانوسیست که در دست باد لرزان مانده،
رو به شبهای بیپدر... بیپایان...
فرزندم
و آن روز که جهان در چشمهای کوچکش تپید، گویی زمان از نو زاده شد.
طلوعی از جنس خندههای بیدلیل، نگاهی که روشنی را به دل لحظهها میدوزد.
فرزند، ترانهایست که در دل سکوت، طنین عشق را زنده میکند.
میلادت مبارک، ای گنجینهی نور و امید...
همسرم
در طلوعی که خورشید از نگاهت وام گرفته، روزی رقم خورد که زمین، عشق را به نام تو نوشت.
ای همنفس روزهای آفتابی و شبهای بارانی، میلادت شکوفهای است که در باغ دلم شکفته؛ عطری از حضور تو در لحظهها جاری است.
باشد که این روز، چون فانوسی در...
پدر، فانوس دریایی در شبهای بیقرار، ستارهای که بر آسمان عمر روشنی میبخشد.
سالها گذشت و رد پای صبوریات بر خاک لحظهها نقش بست، همچون درختی که ریشههایش را در دل زمین عاشقانه تنیده باشد. امروز، میلاد توست؛ روزی که زمان، چراغی در دست گرفت و مسیر عشق را نشان...
پدر، ستون استوار خانه، سایهای بلند که در پسِ خستگیهایش، عشق را بیصدا معنا میکند.
کودکی، شکوفهای است که در باغ خاطرات میروید، بیپروا در باد میرقصد و با خندههای بیدلیل، دنیا را رنگیتر میکند.
عشق، آن شعلهای که در تاریکی جان میگیرد، پناهی در طوفانهای زندگی است. گاهی آرام چون نسیمی بر برگهای پاییزی، گاهی سوزان چون خورشید در دل بیابان. عشق نه آغاز دارد، نه پایان؛ تنها در نگاهها، در زمزمههای شبانه، در ردپای خاطرات جاودانه میشود.
"خزان عشق"
خزان عشق تو ، خاموش نیست
آتشی است که زیر خاکستر، هنوز زبانه میکشد....
برگهای افتاده، از یاد نمیروند
هر رگهی طلاییشان، حکایتی از روزهاییست که نسیمِ عشق، آنها را به رقص درآورد.
باد اگر نامههای دلدادگی را با خود برد
آیا نمیبینی که هر شاخهی برهنه، هنوز...