شعر ملل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر ملل
بیا با هم رهسپار شویم!
ای همراه من،
ای شعر!
بیا برای همیشه این سرزمین را ترک کنیم.
جهانی دیگر در آن سوی
چشم انتظار قدم های دربدر ماست.
شعر: فرهاد پیربال
برگردان: زانا کوردستانی
هر صبح،
روحم چنان گنجشکی به پرواز در می آید و
پیش از آنکه تو از خواب برخیزی
لبِ پنجره ی اتاقت می نشیند.
آرام و آهسته و سبک بال چند مرتبه
به شیشه نوک می کوبد.
آه...
هیچ وقت،
تو پرده را کنار نمی زنی...
شعر: صالح بیچار
ترجمه:...
غیر از تو را نمی بینم
تویی که در روحم جلوس کرده ای.
من که نمی گویم تو از کل جهان زیباتری!
لیکن بی حرف و حدیثی برترینی!
در هر لیست و فراکسیون و انتخابات و گزینشی
کاندیدای من فقط تو هستی!
طرفدار و هواخواه تو منم.
تخت و تاخ...
آیا تا به حال دیده ای
که نیمه ای از درخت شاتوتی را
ایستاده بُبُرند و خشک نشود،
و همچون گذشته شاتوت بدهد؟!
آیا تا به حال دیده ای
یک بالِ پرنده ای را
در حال پرواز بکنند و
او تعادلش را از دست ندهد و
همچنان به پرواز ادامه...
همچون خاشاکی در باد
روزی مرگ،
می آید و به نزد عزیزانم، می بَرَدم
مُبدل به قاب عکسی می شوم و خاطره ای
و در چشمانِ عده ای هم اشک تمساح!
فقط و فقط
در چشم انتظاری های یک زن،
برای همیشه، گودو* می شوم!.
----------
* اشاره ای به...
برگ ها به پرواز در آمدند
از شاخه های بلند
با شادی به رقص افتادند
در مرگ خود
در میان وزش باد
به رنگ سرخ گل
حنابندان خزان را جشن گرفتند
برای بهار در راه مانده.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
عشق،
شمعی ست که
با آتش دروغ فروزان می شود و
وقتی نسیم حقیقت
بر آن می وزد،
خاموش می شود.
شعر: بختیار علی
برگردان: زانا کوردستانی
اینجا، در دنیای من،
گرگ ها هم
دچار غم و غصه های بی پایان شده اند
دیگر گوسفندها را نمی درند
بلکه پای شمشال نوازی چوپان می نشینند و
های های گریه می کنند.
شعر: بختیار علی
برگردان: زانا کوردستانی
عشق،
گر خار هم باشد،
آدمی دوست ندارد،
از قلبش بیرون بکشد...
شعر: بختیار علی
برگردان: زانا کوردستانی
تو مرواریدی که در اعماق آب های تاریک درونم گم شدی،
باید تمام این آب ها را قطره قطره بگردم،
کشتی به دنبال کشتی، امواج را بپایم
تور به تور، ماهی ها را بررسی کنم
عمیق ترین ریشه های گریه هایم را بکاوم
ضربات روحی ام را بر تن آب...
من و مداد دستم،
من و شمع روبرویم،
سه تایی،
در خانه ی پر از نبودنت،
به گفتگو نشسته ایم
عشقت را...
شعر: دلسوز صابر
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
من قله ای سر به فلک کشیده ام،
خویشتندار و سربلند و سرکش!
که در پیشگاه هیچ دشت پستی،
سر به خاک نخواهم زد.
منم که در چهار فصل سال
با وجود زیبای خود،
به زندگی جلال و جمال می بخشم..
شعر: دلسوز صابر
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
خستگی، هرچه قدر هم تقلا کند
نمی تواند چشم هایم را کم سو کند و
پاهایم را بلرزاند و
دستانم را ناتوان و
زانوهایم را خم کند!
آری، من اینچنینم!
من آبم، رودم!
که یکسره می روم...
شعر: دلسوز صابر
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
باد رایحه ی خودش را دارد
زمین و درخت و آب، عطر خود را دارند
همە ی انسان ها هم عطر خود را دارند
تنهایی و غم و خنده، عطر خود را دارند،
عطر تو در میان همه ی آنها پیچیده
بی آنکه همه ی آنها بتوانند، تو باشند.
شعر:...
شعری را به یاد دارم که
در شب سیاهی سرودم.
شعری درباره ی پرتوی چشمان تو،
من باب عطر تازه ی عربی تو،
هنرهایت را به یاد دارم،
که در نامه ای پر از حسرت برایم نوشتی.
چراغ را خاموش می کنم و نامه ات را می خوانم
اما این...
می گویند: خدایان که می میرند،
تندیسشان را خلق می کنند!
اگر تو خدای من باشی،
شبیه گلدانی خلقت خواهم کرد و
روبروی پنجره ی اتاقم می گذارمت.
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
شبی من و تو زیر بارش باران بهاری
خویش را دوباره باز می یابیم!
تو گیسوان خیس از بارانم را به هم می ریزی و
من هم سبزه زاران سینه ات را آبیاری می کنم.
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
در خیالات زنی شاعر، دنیا گلستان ست
در خیال مردی نویسنده، دنیا انقلابی در حال وقوع ست
در خیال هنرمند، دنیا صحنه ی بازی سینماست
در خیال کودک، دنیا فقط آغوش مادرش است
در خیال یک عاشق، دشمن هم دوست است
در خیال یک قاتل، تمام دنیا مقصراند
آری دنیا،...
چه روزگار تلخی ست!
از مرگ هم عکس می گیریم و
بر گریه و زاری، یکدیگر می خندیم!
...
چه روزگار سردی ست!
گویی زندگی درون،
تابوتی سیاه خوابیده باشد!
...
چه روزگار بی بدیلی ست!
عشق را به صلیب می کشیم و
خیانت، راهنمای راهمان شده است!
...
چه...