پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من در این باغ پر هیاهو روحم پرواز می کند تا بلندای شادیتا بوی خوش شمعدانی.به این سو،به آن سو.بوی نعناع، بوی پونهدر هوا پیچیده،سرمست کننده،گیرا.نکند کسی ناغافل آنرا از ساقه چیده؟قامت پونه شکسته،اما بویش در هوا پیچیده!...
با هر نگاه، با هر لبخند،گم می شوم در زمان،بی تاب، سرگردان.یادت، ابر می شود،تا به آسمان پر می کشد،من نیز همراه آن تا بلندای هفت آسمان پرواز می کنم،بی پایان، بیکران، آزاد و رها،می بارد، جاری می شود در جویبارها،وجودم می شود سیراب،از خیال تو.آرام می گیرد ، دل هزار پاره ی من....
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم،که جادوی چشمانت،مرا دربند خود می کشد.هر لحظه،پراکنده می کندباد،سبد سبد،خیالت رادر پیاده رو های شهر؛شهر دلنشین تر می گردد....
«هبوط»در خلوت شب،سرمست، مدهوش،مهمان خیالات خود بودم،بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.صدایی آشنای جان،از حیات خانه می رسد به گوش!مرا سوی خود کشاند.پایم به گلدانی می خورد،گلدان تلوتلویی خورد،آسمان به گرد او می چرخد،یا که او به گرد آسمان،می افتد،مانند من از لاهوت.گلدان می شکند،من نیز در خود می شکنم،همراه گلدان.شمعدانی ساکن در آن،اکنون مانند من آواره شده.دیگر از زیبایی شمعدانی،از شادی کفشدوزک،چیزی نمانده جز...
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم که جادوی چشمانتمرا دربند خود می کند«هیچ»...
ای فانوسِ بهاربه دیده خستگان بنشینبخوان که آوایتدور کند بدی ها رابه میانِ ما بیا وقلب های ما رابه انتهای بیابانِ سردِ اندوهانبه شهرِ سبزِ خداوندرهنمون گردان...
«حنین»در شب سرد،بی تو،تنها،برهنه پای،ژنده، ژولیده،پرسه های بی پایان.در دل خود زمزمه می کنم،چکامه ای از دوردست ها.جز کوی تو ندارم جای،یادت برایم آرام جان.آه از این حسرت بی پایان،که میان افکارم جان می گیرد،گویی جان مرا می گیرد.می خوانمت در هر سایه،در هر خلوت،در هر خرابه،در هر نسیم.تمام زندگی ام روی تو می دیدم.ای کاش می دانستی،ای کاش می فهمیدی.نور مهتاب،صدای موج،بوی دریا؛پرتویی محوبر دیواره های ب...
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند نیازی به لب و زبان ندارندحتی به بدن و دست...میتوانند حرف بزنند،ببوسند،در آغوش بکشند،متنفر باشند و یا عشق بورزند.آن ها جزئی از من نیستند..بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.زهره تاجمیری...
راه می رفتم باز، در مسیر هر روز با همان دلتنگی، با همان آه و سوز همه از دم تکرار همه دل ها بیمار همه جا تیره و تار همه در فکر فرار ابر، یکدست سیاه آفتاب گم کرده راه ناگهان آهسته تو سلامم دادی روشنی پیدا شد پر شدم از شادی زندگی زیبا شد(محمد فرمانرضائی)...
آری مُرده اماما دستِ جوهرم بلند است،و این شعرها که میخوانیحاصل مُردن های پی در پی منقبل از به خاک رفتن است...زهره تاجمیری...
هیچ می دانستی نوازنده ای؟با عطر لطیف صدایتضربان قلب مرا می نوازیهیچ می دانستی آهنگسازی؟با عطر بودنتحال دل مرا کوک می سازیهیچ می دانستی شاعری؟لبخند ملیح توالفاظ را در اشعارم هم، به هم می بافند وهم به عشق تو می نازندپس این شعر توست که از زبانم جاریستهیچ می دانستی خدایی؟چون فقط تو را می پرستمقبله من فقط قلب توستمجید محمدی(تنها)تخلص تنها...
ما از رؤیای پرنده ای اسیر در قفس می گوییم...آریا ابراهیمی...
بهار شد،سبزه رویید،شکوفه شکفت،بلبل خواند،پرستو شاد،چلچله از سبزه زار گفت.قرقاول خوش آواز،هلهله در گلستان،زنبور پروانه سرخوش،رقص گل ها در باد،گل شیپوری تناز.روییده اند بنفشه ها،پامچال زیبا،عطر گل ها درهوا،کودکان غرق در رویا،مادران در تقلا،اما ...پدری غمگین و تنها،پدری خسته،گاه و بیگاه،پدری گریان،لیک در خفا.من گاهی می اندیشیدم،که نکند بهار هم،اگر می توانست،به خانه ی ما سر نمی زند!باغچه را دل...
یک استکان چایدو حبه قند و یک گل سرخ و دل وامانده من نمی توانم بگویم نیستیوقتی یک تکه از قلبت را در روزمرگی هایم جا گذاشتی نفیسه اسلامی فر...
دلتنگ امچرا که رویاهاوسیع تر شده بودچرا که منبارها گفته بودم؛ دوستش دارمو تنها از میان دوستت دارم هاساقه ی بنفشه ایرسیده بود به دست اش!...
خواست بهار را بفهمد، جوانه زد...!آریا ابراهیمی...
گفتم :تا برف نباریده ستتا این انجماد لعنتىخواب فراموشى نیاوردهتو را بپوشانماز چشم اتفاق زمستان ها !...
مرا به واژه ها فروختی..دیگر نوشته هایت بوی معرفت نمیدهندلب هایت شهادت دادندکه مجرمی...و بوسه ها وخاومت آلزایمرِ عشق راتایید کردند...تو میدانستیجسمی که خیانت دیده مبتلا به زوال روح است...چگونه مرا بهعاشقانه های واهی فروختی!؟خورشیدم را کشتی دریچه های نور و امیدم را ربودی! و در عوض برایم شعر سرودی!!!و ندانستی که شعرهایت مشمول ذمه ی مردمک های رقصاندر صلبیه های ارگاسم نواز است..و ندانستی زنی که در باغ اناره...
شب بود،ابتدای هجوم تاریکی، تلخی تازش غم ها بود.جغدی چون سایه ای شوم،بر روی گردوی انتهای خانه بود،کنار آرامش انگور.شب بود،ابتدای هجوم تنهایی،روبروی جنگل خاموشی.شبپره ای شکار خفاش شد،در سکوت!این تاریکیاین شومی تا کرانه ی نگاه ادامه داشت....
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
«دیو»مردی فریاد کشید،صدایش در حیاط خانه پیچید،گنجشک پرید،شادی پر کشید.پسرک تنها لرزید،ترسید،تهدید، تهدید، تهدید.کسی اشک پسرک را ندید.اما ای کاش کمی تردید.پیرزن همسایه ناامید.پسرک از خودش پرسیدآیا مرا ندید؟دستی رفت به هوا،کودکی رفت به فنا،و زنی که رفت تنها.در بینشان رازها،در دل هایشان غم ها.بغض ها، اشک ها.پسرک، پیش رویش دردی بی انتها.بی پناه، بی گناه،سرخورده، پژمرده.در تنش، روحش، زخم ها،همه پنهان....
«سرود سرور»تو را می شناسم،گویی تورا جایی دیده ام،صدایت را شنیده ام.تو از دل شاهنامه آمدی،به دل انگیزی زال و رودابه،به دلنشینی رستم و تهمینه.روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،به مانند عاشقانه های سعدی.آشنای دیرینه ای، با جان من قرینی،مانند متل های شیرین مادربزرگ،یا که حافظ خوانی شب های بلند یلدا،زیر کرسی.تو حس خوب گذشتن از آن کوچه ای هستی،در ییلاق های مازندران،با دیوارهای کاهگلی،که شاخه های گیلاس و زردآلو آن را در ...
«قامت خمیده»در غروبی تاریک نشسته بودم.غرق در افکار.دلشکسته از گذشته،دلخوش به آینده.تکیه کرده به سرو تنهای خانه.زمستان شده انگار.صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،گویی سمفونی غم می نوازند،و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.اما مرا به صدای قدم پیک نیک بشارت دادند،و به نزدیکی صبح،من آنها را.«هیچ»...
«سوگ»نفسی به شماره افتاد و بی رحمانه از حرکت ایستاد.اشک ها بی وقفه غریبانه باریدند.ناله های سوزناک سکوت شب را دریدند تا بامداد.«هیچ»...
لبریز از عشق شدیهر بار که نگاهت میکردم و با چشم هایت شعرهای نهفته در قلبمرا میخواندی...مأوا مقدم...
دلگیرهر چه کردم تا که دل ،دل ،گیرَد از ،چشمانِ دلگیرت،نشُد...................حسن سهرابی...
یلدااگر نباشد یار،بلندتر بودن شب ،آید به چه کار ؟آن دم را غنیمت شمار ،که باشی همنشین نگار.«هیچ»...
«نوید هامون»می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،از این زیگورات اجدادی،از میان دریاچه خشکیده.همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.آن سرو کهن هم پژمرده.سوشیانت، اناری کاشتم،به امید ساخت دوباره.کی شعله می کشد آتش خرد؟تا بسوزاند دیو جهالت را.شاید که رونق گیرد، پندار نیک دگرباره.تا فهم این مردمان راهی است دراز.انگار غرق شده ایم،نفرین شده ایم،به گمانم گرفتار آه شده ایم،سرگردان در دریای جه...
آ خرین دیداروقتی که می رفتمدر چشمه سارِ مردمک هایمعشقی نمی جوشید،اما چرا،در دشتِ چشمانتسیلابِ تندِ اشک جاری بود؟وقتی که من-آوای رفتن می سُرودم با تمامِ شوقآیا امیدِ باز گشتم در خیالت بودیا آخرین دیدارمان را-گریه می کردی؟مهری سنجابیاز کتاب عابری در کوچه تنهایی...
«معجزه»در نگاه پر از موجم،در نفس آرامم،در خیالم که پر از یاد توست،به تو می اندیشم.نه سالی،نه فصلی،نه ماهی،لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛ای کاش!اما تو نشانه بودی،تو معجزه بودی،که یعنی امید وجود دارد.که یعنی عشق وجود دارد.«هیچ»...
«گرداب غم»باز هم تنهایم در این قفس،او نیست.چه بی رحمانه نیست.در افق دور دست زوال می بینم.سخت می گذرد در قفس تن،سخت می گذرد هر نفس.آسمان تیره،دریا غمگین،چشمان من هم.در فراق،تنها می گریم در غروبی که می توانست دل انگیز باشد.پر از نفرت،پر از حیرت.در دل تاریک شب، غم سودا می شود و حسرت.نغمه های درد از ستاره های خاموش می آیند به آواز.دلم راهی برای فرار از این قفس یافته،اما بادهای زمان،مرا به گردابی ناشناخته می کشاند...
«کیمیا»روزی در این دشت فراخ،سبزه ای می روید،همنشین گلی می شود،به یاد تو،اورا با لبخند در آغوش می گیردو از تو، به او می گوید.هر شامگاه،صدای باد را می شنودو نجواهای مرا، می آورد به یاد؛نغمه هایی که از دل تنهایی، می پیچیددر گوش باد.در سحرگاه،سرمست می شود با قطره شبنم،می رود رو با آسمان.ناگه گویی در گوش گل، از تو می گوید.گل می شکفد.در نهان خانه قلبش،یاد تو را می می پروراند؛می شود آفتاب گردان!اندکی از من د...
موجِ زُلفَت ،کشتی چشمان من را دل بِبُرد،ترسم از روزی ،که پهلو گیرد او،در ساحلِ لبهای تو .....................حسن سهرابی...
خود کلیدیبه خود آییاز بند قفس رهاییآریا ابراهیمی...
«نور گمشده»در ساحل زمان،موج سکوت و سکون، به سپیدی موهایم می خورد؛خستگی از دل جبر سیاه زمانه،می دمد در رویاهایم بی امان.روزهای سپید پیش رو،زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،پشت سر.در فراسو امید، آرزو.در پنجره ی شب،به دنیایی از ستاره ها می نگرم؛با مرهم فراموشی،خاطرات سیاه را می پوشانم.تاریکی در آغوش سکوت ناپدید می شودو تنهایی می رود رو به خاموشی.در این خانه خاموش،سپید سکوت و سیاه زمانه ام،خسته و آواره.آواره ...
چه نافرجام ایّامی است،در بهار عاشقی.تا آمدم دلداده و مجنون چشمانت شوم،پاییز شد..................حسن سهرابی...
«رقص سایه و نور»در چشمان من، افکنده ای غم.گم شده در لحظه های خیالت.چشم انتظار نور تو،من در سایه تاریک هم.سرگردان در جاده ی بی پایان،آشفته، پریشان.نور ماه با رخ تو روشن.من سایه ای در دل تاریک بیابان.چه خواهد شد اگر راهم با خیال نورانی تو شود روشن؟بی درنگ خواهم شکفت،در شبانگاه همچون گلشن.در نگاه تو گویی گم شده ام،در نگاه تو گویی گشودم چکامه ای دیگر از ماه.به راه عشقت پیوسته ام اما،سایه های تاریک هنوز در پیش راه،لیک...
«ارمغان»کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،به اینجا پر می زد.کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،جوانه در این ویرانه می زد.کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در آن میخکی پیچ می زد،امیدی در دل هیچ می زد.ای کاش.پنداشتم که می و مستی و ساغر و ساقی،شاهد می شودپنداشتم که ساز و آواز و مطرب و طرب،شاهد می شود،آرام جان می شود،می شود اما...به خون دل و اشک دیده می شود.به اشک دیده، نقش تو در خ...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.همه دلتنگ و دلخوش بهنارنگی،خرمالو،انار،اما من دل نگران چشمان سیاه تو،زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.من آن برگ خزان زده ی زردم،چشم تو رویم سرخ کرده اینچنین بسیار.تو در چشمانت صفای پاییز را داری.با مهر تو می توان سوی شادی ها کرد فراررو به سوی زیبایی شیداییسرمستیهیچ...
شعرِ ما را در گلویِ خسته و بیمارِ آزادی،به نقد آرید.که در بیلبوردِ شهرداری، فقط ننگ زمان ماند،...
غم پشت غم،درد پشت درد،رنج پشت رنج،تازیانه پشت هم،بی وقفه، مداوم، هر دممگر این جان، جان او نیست؟مگر این نفس، نفس او نیست؟مگر این خوان، خوان او نیست؟بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟اندوه در سینه مانده را چه باید کرد؟تا شقایق هست زندگی باید کرد؟!غم همچون پیچک همنشین من شده،هر شب، شب نشین من شده،پیچک وار آرزوها را در بر گرفت.این شب را چرا سحر نیست؟بامداد را چه شد؟و او در آرزوی لبخند دختر گل فروش.هیچ...
باید زیبا بمانمحتی اگر بهار راه خانه ام را گم کرده باشدباید جوان بمانمحتی اگر درختان سبز هزار سالهاز پاییز اندامم عریان شوندتو رنگها را دست من بدهآینه را پیش رویم بگذارو بوسه هایت رافقط برای همین بارخرج گرمای قلبم کنباید زیبا بمانمحتی اگرپوست تنمراه را برای خون بسته باشدبایدبه تو بفهمانمقرمز رنگ قلبم استرنگ پیراهنمرنگ ناخن هایمحتی اگر که تومرا از یاد برده باشی...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
این منم،اثیری بی قرار،اسیری تنها،پژواک سه تار،در زندان تن،در قالب مرد،که هر شب را با امید تو سحر می کند.در نبود تو،گویی که جهان هیچ است.این منم،کویری پر سراب،دشتی پر از مرداب،شوره زاری در اندوه آب،سبزه زاری نیازمند آفتاب،که هر شب ناله هایم در سکوت زمین می پیچد.این تویی،آزاد و رها،خاموش و تنها،گریزان از ما،اما مرو که در پناه مهتاب،خوش تر ز نگاه تو نیست.علی پورزارع «هیچ»...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
سوژه ی عکاس شهرم به جرم سیب گفتنزن ها نمی خندند!...
هراس تنهایی است،شب تنهایی،سرما تنهایی.رود زیبایی است،چشمه زیبایی،نگاه تو زیبایی.روح از تو لبریز است،یاد از تو لبریز،جان از تو لبریز.تو را دیدم مست شدم،تو را دیدم خندیدم،تو را دیدم هست شدم.<هیچ>...
هیاهوی ثانیه ها،رسیدن موسم تو را،می دهند نوید.باید تو را نشست به تماشا،کنار شنزار بی انتهای ساحل آرام.با چشمانی پر از امید.غوغای مرغکان دریایی،رقص موج و ساحل،خوشحالی پیرمرد ماهیگیر،دیدار تو،چه دلگشا.صدای باد،سرخی غروب،جنگ آفتاب و افق،من منتظر تو.کوچ!حاشا حاشا<هیچ>...
دیرگاهی است،که ریخته سیاهی شب،همه جای این دشت،ارمغان آورد خاموشی لب.دیر زمانی است،که شب سرد است و من افسرده،همه جای این باغ،تیرگی هست و گل ها پژمرده.ایامی است،که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،همه جای این تن،دلتنگی و دلمردگی هست و دیده گریان.روزگاری است،که می وزد و می تازد باد سرد،از میان شیشه شکسته ی پنجره،یادگارش به من، سینه پر ز درد.علی پورزارع «هیچ»...