متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
یادمه دور بودیم یه مدتی از هم راس یه ساعتی میگفت بهم زنگ بزن باهم ماه رو ببینیم اینجوری دوری و فاصله اثرش میره ...
بعد رفتنش خیلی وقته اسمونم ابریه ....
از جوونی بگم؟
یعنی خنده های ساختگی (یاس)
یعنی گریه وقتی تنهایی
یعنی الزایمری موقع رانندگی
یعنی نرسیدن
یعنی نخاستن
یعنی دویدن بی جا
یعنی خدا میخام ببینمت
احساس خفگی می کرد دل من
پاشد پنچره باز کرد دل من
اما هنوزم نفسی نداشت دل من
ای خدا چه کردی با دل من
یا ببر یا اروم کن دل من
گاهی زمان بی معنی میشه
یعنی چند سال گذشته اما
مثلا فک کن تو کافه نشستی..
صدای خنده مییاد
حس میکنی شبیه خنده هاشه
ناخوداگاه برمیگردی اما ...
شاعر زیبا سخن میگه تا شقایق هست زندگی باید کرد
اما میشه برداشت کرد که اگر شقایقی نیست زندگی نباید کرد
دل ما سبز بود به خزان رسید میوه نداد باغ زندگی من
اقای قاضی میشه دنیا وایسه تا ما پیاده شیم ؟
اخه افتادیم یه جا که نه پنچره داره نه چراغ
نه میشه دید نه میشه نفس کشید
کاش یاد میگرفتیم ...
همه دل سنگ نیستن
همه بی وجدان نیستن
همه فراموش کار نیستن
کاش داد میگرفتیم ...
وقتی وارد دنیای یه نفر میشیم
ممکن اون دنیا دور تا دورش باشه دیوار
اما برای ورود شما خراب کرده باشه دیوار هارو
کاش یاد میگرفتیم ...
دنیای یه نفر...
همه میگن که از سرت می پره بزار زمان بگذره
کاش بودن و میدیدن بعد سال ها
که هنوز عطر مشابه اش تو کوچه پس کوچه های این شهر میشنوم
ناخداگاه دلم می ریزه
در این شهر مردمان همه خسته اند
گاه گاهی میخندند ونقابی دارند
اما در پس این خنده ها دردیست پنهان
مآ از تبآࢪ بغضیم!
آسودگے ࢪوآ نیست!
ببین چقد برات خرج میکنه؟
نگا چقد درموردت خوب حرف میزنه!
خیلی خوبه ها!!!
فک کنم دوستت داره...
با این چیزا ب هم امید ندین!
شاید خیلیا با همه همینقد خوب باشن!
علاقه پیدا کردن ب کسی ک فک کنی دوستت داره عین مرگه!
نویسنده: vafa \وفا\
و گاه همه چیز دست ب دست هم میدهند..
تا بهترین روزهای زندگی ات......
مرگبار ترینشان باشند...
دردناک ترینشان باشند...
بهترین روزهای زندگی دیگران...
همان اعصاب خوردکن ترین روزهای زندگی من است...
نزدیک من نشو...
دستگاه پاسخ گویی خراب است...
نمیخواهم دلتان خدشه دار شود..
نویسنده: vafa \وفا\
مانند خونریزی زخم عمیق شمشیر در قلب...
بدنم جرعه جرعه روحش را خاک میکند...
نویسنده: vafa \وفا\
اشک میریختم و زار میزدم...
از چه؟
نمیدانستم..
با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم...
باور کردنی نبود..
معلق در هوا بودم..
چشمانم را بستم و دوباره گشودم..
دو چشم باز جلوی چشمانم بود...
تکان سختی خوردم..
چشمه اشکم خشکیده...
شروع ب شمردن پله ها کردم..
ب صد رسید..
فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم..
روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود..
ایستادم..
دست بر زانوانم نهادم..
نفسی عمیق کشیدم..
سرم را بالا بردم..
با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاده و...
بودنتونو یادآوری کنید...
بی سر و صدا نرید...
بزارید بودنتونو حس کنن ک وقتی نبودی همه چی آوار شه رو سرشون...
اینطوری بیشتر ب یاد میمونه!
اینطوری جای گله کمتره...
نویسنده: vafa \وفا\
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت...
کسی نبود بگوید آرام باشد!
کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند..
تنها بود..
از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد...
گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر...
موهایش...
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودم
با تک نوازی های نفس هایش..
همه را حفظ بودم
گوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم...
امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم...
ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...
6...
روز و شب ب کسی ک نباید فکر میکردم..
ک چ شود؟
معجزه شود و اویی ک با دیگری خوش است بازگردد؟
خیال خام...
ب نوشتن فکر میکنم...
شاید نوشتن ارامش را ب من هدیه کند..
مثلا..
نوشتن تمام خوشی هایی ک چشیدم..
نوشتن تمام خوشی هایی ک میخواهم بچشم.....