یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛بیخیال قضاوت ها، حسادت ها، دشمنی ها و کینه ورزی ها،بیخیال مشکلات و نداشته ها ،بیخیال هرچیز که دلم را می رنجاند ،بیخیال هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ...متمرکز می شوم روی داشته هایم ،به جای دشمنی ها و حسادتها ؛دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند .به جای مشکلاتم ؛به موفقیت و شادی های پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ،و می خندم ... از تهِ دلم می خندم ...من اگر هیچ هم ند...
جامعه ی ما پر شده از بیمارانی که از شدت درد کهنه ی روانشان، گلوی آرامشِ یکدیگر را فشار می دهند، که مشکلشان را نمی پذیرند و از ترس قضاوت ها، درمان را پس می زنند، بیمارانی که پشتِ میزها نشسته و با روانی گسیخته و ناآرام، میلیون ها نفر را مبتلا به فقر و یاس و بلاتکلیفی کردند. و مردمی که غده ی سرطانیِ روحشان بقدری وسعت یافته که دیگر نه چشمانشان می بیند، نه گوش هایشان می شنود... مردمی که از شدت درد؛ در اعماقِ سکوتی نجیبانه فریاد می زنند، سکوتی که حکم ا...
زندگیِ عزیز ؛امروز هم ، برایِ گرفتنِ حالِ ما ،زورِ خودت را بزن ،مهم نیست ...ما به خودمان قول داده ایم حالمان خوب باشد !...
من بهترین آدم هایِ زندگی ام را در بهترین زمان ها شناختم .هر بار که در کاری موفق می شدم ، کسانی بودند که پا به پایِ من ، شاد می شدند ، کسانی که مرا از خودشان می دانستند و شادیِ من ، عمیقاً خوشحالشان می کرد .و من بدونِ درنگ این آدم هایِ ناب را برایِ ابدِ بودنم و برایِ همنشینی ذخیره می کردم .شاید آدم هایِ کمی اطرافِ خودم نگه داشتم ، اما بهترین هایِ جهان را دارم . و دور تر ایستاده ام ؛ از دیگرانی که هم سویِ باورهایم نیستند ، که بودنم ، عقایدم و...
کاش همه ی زنها مردی را داشتند که عاشقشان بود..مردی که حرفهایشان را می فهمید..ظرافتشان را به جان می خرید..و روزانه چند وعده.. از زیبایی و خاص بودنشان تعریف میکرد...و کاش مردها؛زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند.. که به آنها تکیه می کرد.. و قبولشان می داشت..آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند، مردانی که سیگار نمی کشیدند و کودکانی که انسانهای سالمی می شدند....!...
حوالی اردیبهشتبوی بهشت می آیدعطرشکوفه ها و خاک باران خوردههوش از سر رهگذران شهر پرانده...بهار شوخی بردار نیستهمه را عاشق می کند......
به داشته ها، موقعیت ها و آدم هایِخوب زندگی ام فکر می کنمبه هر چیز یا هرکسی که دنیایِ مرازیبا و حال مرا خوب می کند و می خندم؛به روی تمام روزهای خوبی که در راهند،اتفاقات خوبی که خواهند افتاد،و آرزوهایی که برآورده خواهند شدخوشبختی یعنی همینکه زندگی را سخت نگیرم،که حال من خوب باشد...
« قهر، قهر، تا روزِ قیامت »این زیباترین دروغِ کودکی هایمان بود.قرار بود مثلاً دلخوریِ مان تا ابد کِش بیاید، اما با یک «ببخشید» سر و تهِ قضیه هم می آمد و دوباره مشغولِ بازی می شدیم...انگار هم نه انگار که قهر کرده بودیم!بچگی ها، در همین سادگی اش قشنگ بود...امان از این بزرگ شدن...امان از این قهرهایِ بی صدایِ طولانی!حالا قهرِمان را جار نمی زنیم،خیرِ سرِمان مثلاً متمدن شده ایم...خیلی بی صدا می رویم.اما برای همیشه...اما بدونِ بازگ...
بیایید همه با هم قراری بگذاریم ؛اینکه امسال ، به جز مهربانی و لبخندهایِ جانانه ؛چیزی برایِ دلهایِ خسته ی هم نداشته باشیم ...نسلِ ما ، همدلی می خواهد ،نسلِ ما ، امید می خواهد ...کمی همدل باشیم و برای دلهایِ همدیگر ، نویدبخشِ اتفاقاتِ خوب ...دارم چراغِ ذهن و جانِ این مردم را می بینم که دانه دانه شب های سیاهمان را روشن می کند ...دل من هم روشن است ؛امسال ،سالِ خوبی خواهد بود ... ...
فکرش را بکن؛ کرونا که بارش را بست و همه چیز به روال عادی اش برگشت، چه کیفی می دهد همه چیز، انگار که اصحاب کهف از غار و از خواب سیصدساله برگشته باشند و راه افتاده باشند توی شهر، همه، جور دیگری به هم نگاه می کنند و جور دیگری قدر همه چیز را می دانند. همه چیز دوست داشتنی و لذت بخش خواهد بود، حتی تماشای عبور آدم ها، تماشای برگ های سبز روی درخت، لمس دیوارهای آجری خانه ها، حرف زدن بدون هراس با آدم ها، حتی مهر ورزی ها و به آغوش کشیدن ها... من که راه خ...
به رسمِ "رفاقت" برایت دعاهای خوب می کنم ؛دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذردعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه های صعود و پروازت ، بسیار ...دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،هرگز دلت نگیرد ،و چشم های روشنت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد !دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛که عاشقت باشد ،و کسانی کنارت باشند ؛که تو را می فهمند و هوای دلت را دارند ...من خوشبختی ات را ،...
بهارِ عزیز !زودتربیا ...مامدتهاست که درزمستان گیر کرده ایمولبهایمان ازقحطیِ لبخندترک برداشته !...
این بهار، در خانه سبز می شویم، در خانه جوانه می زنیم، در خانه شکوفه می دهیم. این بهار را در خانه می مانیم و دعا می کنیم برای رسیدن روزهای خوب، برای دوباره سبز شدن...آگاهیم به اینکه بیرون از این خانه درختان شکوفه زده اند، گنجشک ها آواز می خوانند، پرستوها دنبال آشیانه می گردند، آگاهیم به اینکه زندگی ادامه دارد ولی ما بیرون از این خانه در دل سبز بهار، به زردیِ پاییز می رسیم! باید صبر کنیم، باید خانه هامان را تا سبز شدن تمام شهر و آدم ها، سبز نگه د...
خدای خوبم!در آستانه ی سال جدیدی ایستاده ایم،به مردم کشورم کمک کن،دستی به سر و گوش زندگی شان بکش،دردهایشان را درمان باش و دل هایشان را از همیشه شادتر کن...کاری کن که سال جدید برایمان،سال اتفاقات خوب باشد،بادهای بهاری،گرد امید و تعهد و عشق را همه جا پخش کنند و ابرها،همدلی، عافیت و مهربانی بر سر این مردم ببارند، آن قدر که انسانیت جانی دوباره بگیرد.کاری کن که سال پیش رو بهترین سال زندگی مان شود،سالی که تنها اشک جاری از چشم ها اشک شوق باشد،س...
تو بدون من مرا کم داریمن ولی بی تو جهانم خالیست...
جنبه محبت نداریمظرفیتمان که تکمیل شدغرورمان سرریزمیشودو سِیل بی تفاوتیمانافرادمهربان راغرق میکند!آرام که گرفتیمهاج و واج دنبال محبت میگردیمآدمهای عجیبی هستیم!...
غصه ها را پشت گوشم می اندازم ، چون طره ی گیسویی رها ،و تسلیم دست ها ... من باید حالم خوب باشد ، باید شاد باشم ، باید بخندم ، باید آرام باشم ...هرگز این شب را ادامه نخواهم داد ،و هرگز این ابرهای بارور را نخواهم بارید ،فردا همه چیز ، جور دیگریست ...این منم ! کسی که غمی در دلش ، جسارتِ ماندن ندارد !آفتاب که زد ؛ از نو جوانه خواهم زد ،شکفته خواهم شد ،شکوفه خواهم داد ......
پنج شنبه، دلبرانه ترین روزِ خداست .از همان اولش انگار پر است از خبرهای خوب ...شبیه دخترکِ فال فروشی که توی کوله اش پر است از شعرهای زیبا و فال های خوش ،هر کدام را که برداری ، فرقی ندارد ؛همه اش خیر است ...پنج شنبه ؛باید پنجره را باز کرد، چشم ها را بست و نفس کشید ،باید نفس کشید فراغتِ پایانِ هفته را ......
آرزو می کنم هیجان زده شوی ؛مثلا بعد از سالها ، عشق دوران نوجوانی ات را ببینی و به یادِ اولین حرف های عاشقانه ی زندگی ات بیفتی ،مثلا بعدِ مدت ها کنار کسی بنشینی که حضورش ، ضربانِ قلب تو را تندتر کند ،مثلا از کسی که دوستش داری حرف هایی بشنوی که حالت را بهتر کند ،یا در غمگین ترین شرایط زندگی ات با عزیزترینت به یک مکان دنج و شگفت انگیز سفر کنی ، یا این که اسطوره ی زندگی ات را اتفاقی در یک خیابانِ خلوت ببینی ...دنیا پر است از اتفاقات و چیزها...
یک نفر هست که همیشه هوایِ بیقراری ام را دارد ،یک نفر هست که هیچوقت برایِ من ، سرش شلوغ نیست ،که دردهایم را ندیده ، می بیند ،که حرف هایم را نگفته ، می فهمد ،و برایِ اشک هایم ، تمامِ دنیا را به هم می ریزد ...که مرد نیست ، اما مردانه پایِ رفاقتمان ایستاده ،که پناهِ بی پناهی و امیدِ لحظه هایی ست که دلم از زمین و زمانه می گیرد .کسی که لازم نیست برای داشتنش ، از خودم بودنم دست بردارم !در این روزگارِ بلاتکلیف ؛چقدر خوب است که تنها نیست...
می خواهم به اتفاقاتِ خوبِ نیفتاده ، اعتماد کنمو ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها خواهند افتاددرست لابلای مشغله هایی که از سر و کولِ روزمرگی هایم بالا می روند ،در دلِ نگرانی هایی که حوالی باورهایِ من ، جا خوش کرده اند ،و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری اماتفاقاتِ خوب ، خواهند افتادو من دوباره شبیه کودکی ام ؛لبخند خواهم زد ......
مرا ببین که ایستاده امپس از تمام رنج ها ،چونان جوانه در بهار ...مرا ببین هنوز هم جسورمرا ببین هنوز ، برقرار .....
هرچند مردهایم و راه میرویم، بیواژهایم و حرف میزنیم...اما به آدمهای بیرونِ این مهِ غلیظ و به چشمهای نگران بگویید؛ نگرانِ ما نباشند، خوبیم......
خوبیم! عمیقا خوبیم...گیر کردهایم میانِ زهدانِ گربهی بداقبالی که مادر ماست... که دائم از درد به خود میپیچد، به در و دیوار میکوبد و ما دانه دانه میمیریم، ولی تمام نمیشویم، میمانیم تا نفر به نفر، مردنِ عزیزانمان را به نظاره بنشینیم و روزی هزاران بار بمیریم...خوبیم، هرچند سیلیِ ناحق زیاد خوردهایم، که همیشه سیلیاش حوالهی دیگران است و درد و خونمردگیاش برای ما، که همیشه تهدیدش حوالهی دیگران است و تاوانش برای ما... هرچند آسمان هم این روزه...
میخواهم دعا کنم ؛برای آبادانیِ کشورم،برای شادیِ دلهای بیقرار،و برای سامان گرفتنِ روزگارِ مردمی که به امیدِ فرداهایی بهتر، سختیِ اینروزهایشان را به جان خریده اند .من روزهای خوب را،من آرزوی تمامِ مردمِ سرزمینم را آرزو میکنم .و میدانم که یکی از اینروزها، تمامِ اتفاقاتِ خوب، خواهند افتاد و درختانِ تحول، جوانه خواهند زد.من بالای آسمانِ این شهر، خدایی دیدهام که هر غیر ممکنی را ممکن میکند،میدانم روزی میرسد که خاطراتِ روزهای سخ...
میدانم رفیق جان،مسیرها هموار نیستند، هوای خیابان سنگین است و رودخانه ها یخ بسته اند، خورشیدها پشت کوهها جامانده و جوانهها، رویش را به تعویق انداختهاند .خبردارم رفیق جان، زمستان است... اما تو به حرمتِ بهار و زایش دوبارهی درخت؛ خودت را در تاریکی حبس نکن، که یعنی درد را پذیرفتهای ! از حرکت باز نایست، که یعنی تن به انجماد دادهای ! خانهات را سبز نگهدار رفیق روزهای سخت! تو به سهم خودت جهان را سبزکن، مسیرها را هموار و آفتاب را ناگزیر به تاب...
صبر داشته باش و ببینهمان کسی که می خواست تو را زمین بزند،زمین خورده!همان کسی که می خواست حرمتِ تو را بشکندتمامِ غرور و حرمتش شکسته!همان کسی که قصدِ آزارِ تو را داشتبی دفاع شده و آزار دیده!کائنات ، دست بردار نیست؛انتقامِ ما را ، از هم می گیرد...روزی همه مان به هم ، بی حساب خواهیم شد......
من هم تازگی ها مسیرِ کوچه ی علی چپ را بلد شده ام ...خوب هم بلد شده ام !نه بحث می کنم ، نه منت می کشم ، نه تسلیم می شوم ...سرم را پایین می اندازم و کارِ خودم را می کنم !اگر ببینم جایی به شخصیت و ارزشم توهین می شود ؛بی هیچ حرف و کنایه ای ، کنار می کشم ...دیگر حتی به رفتارهای دیگران ذره ای هم فکر نمی کنم ،دلیلی ندارد برایِ اشتباهات و خطایِ آن ها ، آرامش من خراب شود ...من برای چیزهایی که به من مربوط نیست ، وقتم را هدر نمی دهم !زمان ...
خدایا اجازه!می شود به کودکی ام برگردم ؟!من از دنیایِ نفس گیرِ آدم بزرگ ها ، خسته ام ،این روزها دلم بدجور هوایِ کودکی ام را کرده ...بدجور ......
شاید امروز همان روزی که می خواستی نبود ،و هیچ چیز ، به گونه ای که تو انتظار داشتی پیش نرفت ،ولی روزهای خوب ، در راه اند ...قوی باش و مصمم تر از قبل ، برای حالِ خوب و آرزوهایت تلاش کنو فراموش نکن که خدا همیشه در اوجِ سختی و مشکلات ، از راه می رسد و برایت معجزه می کند .کمی تحمل کنهمه چیز درست خواهد شد ......
آدم ها را لبریز نکنیم !همیشه نمی شود نادیده گرفت !آستانه ی تحملِ هرکس ، اندازه ای دارد !هر آدمی از یک جایی به بعد ، خسته می شود ،از خوب بودن ، دست می کشد ،قسمت هایِ آزار دهنده ی زندگی اش را جدا می کند و برایِ همیشه دور می ریزد !با خود خواهی و غرورهایِ بی جا ، صبرِ آدم ها را لبریز نکنیم !یک بار برایِ همیشه بفهمیم ؛تمامِ جهان موظف نیست بابِ میل و اراده ی ما رفتار کند ...آدم هایِ این روزگار به قدری فکر و مشغله دارند که حوصله ندارند...
دلم سفر میخواهدبا حالی که خوش باشدلب هایی که بخندددلی که آرام باشدشبموسیقیتوو جاده ای که هیچ پایانی نداشته باشد...
کنارم باش ، این پاییز ،کنارم باش ، می ترسم ...خزان را دوست دارم من ، ولی بی تو ؛خیابان ، کوچه ها ، این شهر ، این پاییز ؛تو را بدجور کم دارد !بدونِ تو ؛گلوی آسمان ها ؛ درد می بارد ،صدای خش خشِ این برگ ها بی تو ؛صدای نابهنجاریست باور کن ؛به بانگِ مرگ می مانَد !اگر باشی ،اگر همراهِ من باشی ؛خزان زیباترین فصل است ، می دانم ...کنارت ، چای می چسبد ؛به وقتِ شامگاهان ، در هوای سرد و بارانی ...کنارت کوچه ها زیبا ،درختان ، آ...
من بلدم پاییز باشد و تنهایی تمام خیابان را صفحه صفحه ورق بزنم و از هوای ناب پاییز ، جرعه جرعه بنوشم و زیر باران های مدام ، بخندم و دیوانه باشم ...بلدم گودال های کوچک انباشته از قطرات #باران را تنهایی فتح کنم ، آب بریزد توی کفش هام و باز هم سرخوش و بیخیال ، برگ هایزرد و نارنجی را تا مرز خش خش ، له کنم و حالم خوب باشد ،بلدم بخندم ، وقتی دنیا تمام زورش را می زند که غمگینم کند ،بلدم در تنها ترین حالت ممکن باشم ، اما به روی خودم نیاورم که در ای...
من همانیام که هزار بار هم اگر زمین بخورد ، دستان کسی را برای بلند شدن نمیگیرد ، دست به زانوی خودش میگیرد و بلند میشود. من همانیام که برای اشک ریختن ، دیوار را به شانه آدمها ترجیح میدهد ، همانکه خودش ، خودش را آرام میکند و خودش تکیه گاه و دلگرمیِ خودش میشود. همانی که عادت کرده قوی باشد ، حتی وقتی تمام پیکرش از ضربههای مسیرهای سخت ، زخمیست ، همانیکه میخندد ، حتی وقتی دلیلی برای خندیدن نیست ،حتی وقتی حنجرهاش از بغضهای پنهانی ، درد میکند ...م...
آدم های قوی از سیاره ی دیگری نیامده اند ،آن ها هم مشکلاتِ خودشان را دارند ،هم محدودیت های معمولی و حتی غیر معمولی ...تفاوت اینجاست ؛آن ها پذیرفته اند از پسِ هر مشکلی بر می آیند ،آن ها خودشان را باور کرده اند ،از مشکلات و محدودیت ها ، پله ساخته اند ، نه کوه !!!آدم های قوی در کمالِ خودباوری ؛انتخاب کرده اند قوی باشند ...قوی بودن ؛در مغز اتفاق می افتد ، قوی بودن ؛همت می خواهد !...
ما نسلِ مظلومی بودیم !نسلی که در اوج بی انصافیِ زمانه متولد شد و از همان کودکی یاد گرفت که فقط درک کند .ما حتی روی گرفتنِ پولِ توی جیبی از پدرانمان را نداشتیم !نسل سخت جانی بودیم که تحت هر شرایطی دوام آورد ... نسلِ انقلاب های نیمه کاره و اعتراض های سرکوبنسلی پر از استعدادهای کنجِ خانه ، و نابغه های محصورنسل ما را نه گذشته ها درک می کنند و نه آینده ها خواهند فهمیدآنقدر صبور و سازگاریم که خودمان هم در چگونگی اش مانده ایم ...نسل ما ...
می ترسم ...از جهانی که یخبندان شده ...از مردمی که شبیهِ ماشین شده اند ...از دلهایی که محبت را منفعت می دانند ...و از قابِ عکس هایِ بی روحی ؛که در خیابان ، راه می روند ... !دلم برای جهانمان می سوزد ...و دلگیر می شوم ...وقتی برای عزیزانم ؛که میانِ این انبوهِ دنیا پرستی ،هنوز انسان مانده اند ؛کاری از دستم بر نمی آید ... !خیالی نیست ...ما هم آخرش شبیهِ گذشتگان ،دیر یا زود ، تمام می شویم ... !ولی خدایا !دنیایی که ما دید...
خوابگاه_چمران .چه می توان گفت در بیانِ سوزشِ این زخم های تکراری ؟!هربار بلایی تازه ...و هربار ضمادهایی فاسد ؛که به کارِ هیچ زخمی نمی آیند !طبیعی است این که زخم می خوریم ،درد اینجاست که بد زخمیم ،درد اینجاست که خوب نمی شویم ......
اشکالی ندارد!بگذار تمام دنیا پشتت را خالی کنندبگذار هیچ کس هوایت را نداشته باشدبگذار بی پناه و بی پشتوانه رهایت کنندشانه هایت را بالا بیندازباخودت تکرارکن؛فدای سرم...فدای سرم اگر برایشان خوب خواستم و خوبِ مرا نمی خواستند..فدای سرم که دنیایشان با دنیای من فرق داشت..نفسی عمیق بکشبه اهدافت خیره شو..خودت را گول نزن!تو تا همین جایش هم کسی را نداشتیاما توانستی..ادامه اش برای تو؛هیچ کاری ندارد..دیگران را بیخیال...باز هم...
آرزو می کنم خورشیدِ زندگی ات را پیدا کنی و تمام ثانیه هایت از نور امید و عشق ، روشن شود ، ابرهای ماتم از آسمان دلت ، کنار بروند و درختانِ لبخند و آرامشت ، بار دیگر ، جوانه بزنند .آرزو می کنم که دیگر ، هیچ آینه ای چشم های خیس و بغض های عمیق و چانه های لرزانِ تو را نبیند و هیچ پنجره ای شاهدِ دلْ گرفتگیِ روزها و شب های تو نباشد ،از فرط اشتیاق ، اشک بریزی و از شوقِ داشتنِ کسانی که بیشتر از هرکسی تو را دوست دارند ؛ بخندی و به یُمن حضورشان ، شاد با...
نیازی ندارم لباس های فلان مارک بپوشم و عطرهای فلان مارک بزنم و خانه ام فلان جایِ شهر باشد ،همین که گوشه ی یک باغ کوچک ، اتاقی رو به آفتاب داشته باشم برایم کافیست ...من با کتاب ها و موسیقی ام ،من با همین پنجره ی ساده ی رو به آفتاب ؛خوشبختم ......
من زندگی کردن را یاد گرفته ام...برای یک زندگیِ خوب، نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شد...وابستگی فقط درد دارد!آدمِ وابسته، جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش میرود...آدمِ وابسته، با دستانِ خودش تحقیر میشود...وابسته که باشی؛محدود میشوی،از قطارِ موفقیت جا میمانی...زندگی یعنی بپذیری بعضی ها شعار نمیدهندو واقعا بخاطرِ خودت میروند...بپذیری بعضی از دست دادن ها به نفعِ توست...در این دایره ی سرگردان، عشق به کارِ آدم نمی آید...دنبالِ واق...
جا نخواهم زد !خستگی ام را در آغوش خواهم کشید و مصمم تر از همیشه ، ادامه خواهم داد ... این خاصیتِ من است ؛که مشکلاتم را شبیه به انگیزه می بینم و به لطفِ سختی های مسیر ، هر روز قوی تر می شوم !نه جا می زنم ،نه کم می آورم ،می ایستم و ادامه می دهم ...دوام می آورم و موفق می شوم ......
آدم ها خسته که شدند ؛بی صدا تر از همیشه می روند !احساسشان را بر می دارند و پاورچین پاورچین ، دور می شوند !آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند ؛ یک روز صبرشان لبریز می شود ، کم می آورند ، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند ...همان هایی که تا دیروز ، دیوانه وار ، برایِ ماندن می جنگیدند ،همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد ؛سکوت می کنند ،بی تفاوت می شوند ،و جوری می روند ؛که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده با...
چه خوب ! رفته ای اما ، هنوز هم خوبمخیالِ خام نکن ؛ اینکه سخت ، آشوبم !جهان ، هنوز جهان است و من سراپا شورتو را به یاد ندارم ، نگارِ محبوبم !!!ببین چه شاد و خرامان و سرخوشم بی تووَ در صبوری و طاقت ؛ عجیب ، ایّوبم ...خیالِ خام نکن ؛ اینکه رفته ای و منم ؛ز درد رفتنِ تو ، بیقرار و مصلوبم !منی که شوق ندارم ، برای یوسف ها ؛بدونِ حسرتِ_یوسف ، چگونه یعقوبم ؟خیال کرده ای از ترسِ بی تو بودن ها ؛نمای خاطره ات را به سینه می کوبم ؟چه خ...
دلم سفر می خواهدبا حالی که خوش باشد...لب هایی که بخندد...دلی که آرام باشد...شب...موسیقی...تو...و جاده ای؛ که هیچ پایانی نداشته باشد!!!...
کاش میشد...تمام آدم های غمگین و تنهای جهان را در آغوش کشید،برایشان چای ریخت،کنارشان نشست و با چند کلام سادهبه لحظاتشان رنگ آرامش پاشیدو حالشان را خوب کرد...
من بلدم پاییز باشد و تنهایی تمام خیابان را صفحه صفحه ورق بزنم و از هوای ناب پاییز ، جرعه جرعه بنوشم و زیر باران های مدام ، بخندم و دیوانه باشم ...بلدم گودال های کوچک انباشته از قطرات باران را تنهایی فتح کنم ، آب بریزد توی کفش هام و باز هم سرخوش و بیخیال ، برگ های زرد و نارنجی را تا مرز خش خش ، له کنم و حالم خوب باشد ،بلدم بخندم ، وقتی دنیا تمام زورش را می زند که غمگینم کند ،بلدم در تنها ترین حالت ممکن باشم ، اما به روی خودم نیاورم که در این...
من همانیام که هزار بار هم اگر زمین بخورد، دستان کسی را برای بلند شدن نمیگیرد،دست به زانوی خودش میگیرد و بلند میشودمن همانیام که برای اشک ریختن، دیوار را به شانهی آدم ترجیح میدهد،همان که خودش، خودش را آرام میکند و خودش تیکهگاه و دلگرمی خودش میشود.همانی که عادت کرده قوی باشد حتی وقتی تمام پیکرش از ضربههای مسیرهای سخت زخمیستهمانی که میخندد، حتی وقتی دلیلی برای خندیدن نیست، حتی وقتی حنجرهاش از بغضهای پنهانی، درد میکند...من ه...