یک روز صبح بیدار می شوی و حس می کنی چقدر دوستش داری و خدا از خیلی دورترها دلش برای جای خالی کسی که دیگر نیست می گیرد...
طاقتم تمام شد و باز به دیدارت آمدم. و این نشانه ی دوست داشتن است نه ضعف. در سینه ی من قلبی ست که بی دریغ به مهر می تپد و فرقی نمی کند اطرافیانم اسمش را چه می گذارند. حتی ساده لوحان هم عاشق می شوند و ابراز عشق...
برای مردم جایی که من در آن زندگی می کنم، قانون یک متر فاصله ، قانون جدیدی نیست. اینها اساسا فرهنگ ماچ و بغل و بوسه را ندارند. حتی همان دست دادنشان هم آداب خاص خودش را دارد. اینها آدم لحظه اول پریدن و دست دادن و خودمانی شدن نیستند....
آه محبوبِ مغرورِ من بر تابستانِ آغوشم بیاویز بر شعله های این عشق بر اتفاقی که چنین بی بهانه در نگاهم رخ می دهد بر تکلمِ ساده ی من از احساسم بر صداقتِ واژه ها بر زایشِ گل و شکوفه و بهار بر دست هایی که رازِ قلبم را چنین...
چطور می توانم به دیگران بقبولانم که فاصله ربطی به مسافت ندارد، که دلخوشی های کوچک بسیاری هستند که می توانند جهان پرتلاطم و آشفته مرا به جهان آرام و امن تو نزدیک کنند، که برای همنفس بودن نیازی به هم سقف بودن نیست. که عشق اگر اراده کنیم هیچ...
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است. مثل اینکه از گودالی، دره ای، چاهی عمیق...
دلم می خواهد کسی زنگ بزند، خبر بدهد که مرده ای که رفتنت اینبار دست خودت نبود که نبودنت یعنی هیچ جا نیستی که مردنت دلیل موجهی برای جنون من باشد که رخت سیاهم را بپوشم صورتم را بخراشم گریبان بدرم سر به بیابان بگذارم آنچنان بگریم آنچنان تو را...
چنان خسته ام از روزگار انگار روح صد آدم پیر در سینه ام حلول کرده است پیرمرد درون من از این همه روزهای بی شمار تنها یک بهار آرزو دارد. یک بهار که غروبش دل هیچکس نلرزد...
صدایم کن اعجاز من همین است نیلوفر را به مرداب می بخشم باران را به چشم های مردِ خسته شب را به گیسوان سیاه خودم و خودم را به نوازش دست های همیشه مهربان تو صدایم کن تا چند لحظه دیگر آفتاب می زند و من هنوز در آغوش تو...
کنار من باش حتی اگر بهار نیاید حتی اگر پرنده ای نخواند حتی اگر زمستان طولانی اگر سرما نفس گیر حتی اگر روزگارمان پر از شب پر از تاریکی باز یکی با نفس هایش عشق را صدا می زند. دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من! بیا بودن را...
با عشق نوازشش کن بگذار بهار زیر دستان تو زیر پیراهن یک زن! شکوفه کند...
با من برقص ! تنها مخاطبِ چشمهای شرقیِ تو منم یک لحظه شک نکن اندازه ی دقیق آغوش توست ، پیکرم
مترسک! آنقدر دستهایت را باز نکن؛ کسی تو را در آغوش نمی گیرد، ایستادگی همیشه تنهایی می آورد
فرصتی نبود لحظه اش که رسید نه به دست هایش فکر میکردم نه آخرین نگاهش نه رفتنش نه حتی آرزوی ماندنش تنها به زمینی که باید دهان باز میکرد و با قساوتِ تمام می بلعید کسی را که نمیدانست، پس از این لحظه با خودش چه باید بکند.
با من برقص !تنها مخاطبِ چشمهای شرقیِ تو منم یک لحظه شک نکن اندازه ی دقیق آغوش توست ، پیکرم️
بنفشه ها... چه عریان بهار... چه نزدیک شهر .. چه بی تاب پنجره... چه صادق من... چه در انتظار تو... چه آسوده... چه بی واژه چه بی حیرت خفته ای
زمستان بود وُ برف بود وُ سرما بود زمستانی که جز خاطراتِ محوِ تو دلم گرمِ هیچ ردپایی نبود
به خاطر بسپار : در دنیای آشفتهی دوستداشتنها و عاشق شدنها ، کمتر کسی میداند که ارزشِ یک رابطه به عمق آن است نه به طولِ آن ...
مرا به یاد خیابانی بیندار پُر از پاییز و مردی که... دست هایم را به مهر می گرفت!
مرا به یاد خیابانی بینداز پر از پاییز و مردی که دست هایم را به مهر می گرفت...
از دستهای من جز این ثمری نیست گاهی ببارم گاهی بمیرم گاهی اگر شد در حیرت واژه ی دوست داشتن تو را دوباره از نو بنویسم . . .
در آغوش کسی خفتهام شبیهِ تو گناه نیست محبوبم ؛ کسی که عشق میورزد ، من نیستم ! زنی ست دلتنگ، شبیهِ من...