مرا ببخش که با دوریت زنده ام هنوز...
رفتم که او را ببینم آنها را دیدم...!!
برگ به برگ... باران به باران هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
دلم لرزید وقتی فہمیدم کہ هستی ولی براے من نیستی
به دیدارم نمیآیی چرا؟دلتنگ دیدارم همین بود اینکه میگفتی وفادارم وفادارم؟
این غم انگیز ترین حادثه ی پاییز است جمعه و نم نم باران و خیابان بی تو
پاییز جان راستتش را بگو چه کسی ترکت کرد که آنقدر دلگیری...
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود! آه... به اصرار خودت
هوای تو بی هوا می آید و دلتنگ می کند!
آغوش آغوش/می ریزند بدون بوسه/گریه ی درختان
دلتنگ توام همانند بیابان که دلتنگ باران است
تنم هر روز بهانه ی آغوشت را می گیرد و از این داغ تر جهنمی نیست
از کنارت میروم مرگ دلم یعنی همین عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود
بوی دلتنگی پاییز وزیده ست ولی... اولین موسم این فصل مگر مهر نبود...؟!
کجایی ای زجان خوشتر؟ شبت خوش باد من رفتم...
آنکه یارش در بغل دارد چه داند حال من
چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد من همانم که پسندید و پسندیده نشد...!
گر چه یک روز مرا سخت بغل میگیری کاش آن روز کفن عطر تو را پس ندهد...
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام
گذشتم از او به خیره سری گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم...
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
این آه سینه سوز من دیوار سرد فاصله است