دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم جویای توام، اگر نپرسی خبرم
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد
چه دردی بدتر از آن که بخواهی و نخواهد او تو تا پیری کنی یادش ولی اصلا نداند او...
صد بار گفتم عاشقم ، هر بار دیدم فاصله... از دست من تا دست تو صد سالِ نوری میشود
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
بی اختیار دلم برای تو تنگ می شود با یاد تو جهنم ِدنیا قشنگ می شود
من سرم را شیره می مالم که یادت نیستم پشت حجمی بی خیالی،دوستت دارم هنوز
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من می خواهم
بین اقبال منو قسمت او کاش خدا گرهی سخت بیندازد و بازش نکند
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست
شب نگردد روشن از وصف چراغ نام فروردین نیارد گل به باغ
آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
رفته ای برگرد جانم ای تمام باورم دلخوشم با یادت اما در کنارت بهترم
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است
کنار شعلهٔ آتش بیا شعله به جانم زن که هم جانی و هم جانان وهم جانان جانانی
از خوشی های جهان درد و غمت ما را بس از زیادی عطای تو کَمَت ما را بس ما
آغوش تو شده ست حدود بهشت من شادم که با تو خورده گره سرنوشت من
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی
برای این که حالم بهترین حال جهان باشد کنار هفت سین تنها تو را من آرزو کرد
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها!
پر است ساک من از خرده ریزهای عزیز پر است خاطرم از خاطرات یار و دیار