دل دچار آتش و شانه اسیر زلزله کاش می شد با خودم احساس همدردی کنم ..
دلم می گیرد او هست من هستم اما قسمت نیست...
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ... . .
یا خانه تنگ تر شده یا من در خودم جا نمی شوم نفس رفته است نمی آید!
غم آخر بود رفتنت
پدر دستم بگیر که بی تو غرق در اندوهم
جای بعضی آدم ها در زندگی پر نمی شود، زخم می شود و تا ابد می ماند...
. می شوم مهمان رؤیای تو در خوابی که نیست سر به روی شانه ی تو زیر مهتابی که نیست د
مرگ همیشه که نکشیدن نفس نیست! مرگ گاهی رویای داشتن کسی است که شب و روز به انتظار آمدنش هستی! و او حتی رد کوچکی از یادت را هم به یاد ندارد...!
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردم تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی...
مرا رها کردی و رفتی برای من درد و رنج دادی باز هم من دوستت دارم من باید چکار کنم سوختم اوه خدای من مردم اوه خدای من...
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محض هر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است . .
از گلی که نچیده ام.. عطری به سرانگشتم نیست! خاری در دل است..
این پاییز تو را کم دارد برای قدم زدن وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم...
نگران دست های من نباش بعد از تو آشیانه ی هیچ پرستویی نخواهد بود...
تو که نیستی احساس کودکی را دارم که موقع یارکِشی؛ هیچکس برای بازی انتخابش نکرده! همانقدر مظلوم همانقدرتنها همانقدر بیچاره
شبیه رود بودی زلال و جاری و گذرا؛ قرار اگر به ماندنت بود که مرداب میشدی. من اینها را همین تازگیها فهمیدهام
عجیب است؛تو مدتهاست که رفتهای و من هنوز برای داشتنت با اشباحِ موهومِ شب میجنگم.
فقط برای تو ساکتم نه این که فراموشت کرده باشم صبر کرده ام ببینم توهم دلتنگ می شوی ؟ .
تنهایی نام دیگر پاییز است هر چه عمیق تر برگ ریزان خاطره هایت بیشتر...
سهم من از یک یاد هر شش ساعت یک فنجان دلتنگی تلخ است...!
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفت ابر هم گویا توان این جدایی را نداشت...
سرشار از هیچ شده ام بی تو! پای ماندنم دیگر سخت می لرزد...