دوشنبه , ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
این زندگیمونه یه سفره ی خالی کف خونه این زندگیمونه با ما کسی جز ما نمیمونههر روزمون اینه آیینمون حتی مارو نمیبینه هر روزمون اینه تشویش و بغض و حسرت و کینهروزا هلاک نون شب نون زدن تو خون بیرون و تو زندون این زندگیمونهچاقوی تو مشتم جا مونده تو پشتم من بچمو کشتم هرشب تو این خونهتو حس زخمای مارو نمیفهمی تقدیر اگه اینه دنیا چه بی رحمی دنیا چه بی رحمیبا این همه بغضو تو این همه سختی هر جا بگی گشتم دنبال خوشبختی دنبال خوشبختیدور گلوی ما از بس...
با چشم اشک آلود خود این غصه را سر می کنمدل را به دریا می زنم دیوانه محشر می کنم با چشم دل می خوانمت ای جان که جانانم تویی با این دل دیوانه ام شب را منوّر می کنم عاشق شدم با دیدنت بیمار آن خندیدنت لبریزم از این حال خوش ، عشق تو باور می کنم در انتظارت روز و شب، با یاد تو سر می کنمدرد است هجرانت ولی، با اشک باور می کنم.... بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
حوضچه ای شد، -چشمانم!پُر از ماهی وُ اشک!!!وقتی فهمیدم، دیگر نمی بینم -چشمانت را لیلا طیبی(رها)...
شب بود و شمع بود و من بودم و غمشب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غمچون شمع نشستم که بسوزم سر راهتچون اشک چکیدم که ببینم رخ ماهت،، ارس آرامی...
آن قدر پُشتِ پایت اشک ریخته ام؛که در من،باغ های افسردگی ریشه دوانده اند. ***مرا دریاب! لیلا طیبی (رها)...
دوباره ابر سیاه و هوای بارانیهجوم بغض گلوگیر و اشک طوفانیدوباره فکر و خیالت احاطه کرده مرابه انتظار نشستم زمان طولانیعجیب پای دلم را هوای خاطره هاکشیده سمت مسیری به سوی ویرانیوبال کوچه ی سر در گمی شدم انگاردوباره یاد نگاهی به سینه زندانیدر این سکوت و صدای شکستن قلبمبغل گرفته تنم را تب و پریشانی غمِ رها شده از کنج خلوتم انگاربرای قلب شکسته گرفته مهمانیدلِ نشسته به خونم به جرم عشق و جنونببین چگونه شده بیگناه، ق...
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروبمی روم دل به خیالت بِسِپارم من بازدر میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهاییچشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانمجان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد...قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته از این بغض بی پایانممی کشد شعله به وامانده وجودم هردممنم و خاطره هایت که زمین خورده و زخمی شده اندمنم و طعم گس و تلخِ نبودن هایتهمنشینم من با، کوچ خاکستریِ دستانتآری ای یارِ سفر کرده ی منمنم اینجا تنها، گشته...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
تو را دل برگزید و کارِ دل شک بر نمی داردکه این دیوانه هرگز، سنگِ کوچک بر نمیداردتو در رؤیای پروازی، ولی گویا نمی دانینخِ کوتاه، دست از بادبادک بر نمی داردبرای دیدنِ تو آسمان خَم می شود امابرای من کلاهش را مترسک بر نمی دارداگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش رااتاقم را صدای جیرجیرک بر نمی داردبیا بگذار سر بر شانه های خسته ام، یک باراگر با اشکِ من پیراهنت لک بر نمی داردارس آرامی...
به اشک چشم آبیاری کرده اممزرعه ی انتظار را... ♡ وعده ی دیدارت را، --درو کن! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
بدهکار خودتون نباشید،هیچوقت و هیچوقتدنیا خیلی کوتاهتر از اون چیزی هست که ما بخوایم غم رو بنویسم تو عمق وجودمون... غم که نوشتن نداره!نفوذ می کنه توی استخوان هات جاسوس میشه در قلبت و آروم آروم از چشم هات میریزه بیرون اشک اشک پشتِ اشک پشت پلکپشت جان...حال دلتون دست خودتون باشه تا جایی که میشهچون دل و دلدار تو این زمونه جاشو داده به کاغذ و......
روز مرگی،،، دوری از توست کههر شب در گلویم گیر می کند،--بغض می شود وُبا قطره های اشک، فرو می ریزد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
دخترک با چشمانی معصومنجوا کرد:خانم، گل نرگس ؟!داغ تنهایی ام تازه شد...دل پردردم خون شد ...طروات گل در هاله اشکم رقصیدیادم آمد با چه شوریاز باغ آرزوهای زندگی،نرگس، برایت چیدم ...زیباترین نگاه گل ها،را به نگاهت دوختم ...لبخندت برایم تداعی شد،شادی چشمهایت در یادم نشستو صدایت که با ذوق گفت:وای ، من عاشق نرگسم...من در حسرت آن ماندمکه تو عاشق مریمی یا نرگس؟!وامروز میدانم عاشقی،لفظی بود به رسم عادت بر زبانت......
غوغا غروب رادر میان نگاههای خسته ی من خواهد کاشتکار من . . .رسیدن ، به نقطه ای مشوش استآسمان ، ابر تیره به خود خواهد دیدو شب . . .چلچراغ های بی معنیاشک را معنا خواهند کردگریستن ، معمایی ساده استو چه زیباست . . .لحظه ی سکوتلحظه ی عشق ورزیدنلحظه گریستن ، برای تمام خاطره هاو لحظه بودن . . .در آن نقطه ای که هستی زیباست بودن... در آن لحظه ای که باید بودو زیباست عشق... در آن لحظه ای که باید ورزیدرعنا ابراهیمی...
اشک میریختم و زار میزدم... از چه؟ نمیدانستم.. با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم... باور کردنی نبود.. معلق در هوا بودم.. چشمانم را بستم و دوباره گشودم.. دو چشم باز جلوی چشمانم بود... تکان سختی خوردم.. چشمه اشکم خشکیده بود.. نمیتوانستم حرف بزنم.. نمیتوانستم اشک بریزم.. تکان خوردن سخت بود برایم.. او ب حرف آمد.. *هیچی ترس نداره.. کسی ک همیشه حواسش بهت هس... همیشه هواتو داره.. هم...
در آغوشش کشید..درد و دل کرد..حرف هایش ک تمام شد..گلویش از بغض درد گرفته بود..و چشمانش لبریز از اشک..ب چشمان آسمان شبِ عروسکش نگاه کرد..اشتباه میدید یا ن را نمیدانست..ولی انگار..عروسک هم چشمانش لبریز از اشک شده بود..:)...
چند قطره ای از ته مانده ی عطر مورد علاقه اش در هوا اسپری کردم.تلخی خاطرات زیر زبانم مزه کردند ومن ناخودآگاه تمام روشنایی خانه را گرفتم.چراغ مطالعه ی کم سو را روشن کردم وآلبوم عکس هایمان را باز کردم.تک به تک ورق میزدم وهر صفحه را خیسِ از اشک تحویل صفحه ی قبلی میدادم.تکه های قلب شکسته ام لا به لای صفحات جا می ماند ومن بدون خداحافظی آن ها را ترک میکردم.چیزی به پایان نمانده بود،تکه های آخر بود!دلم برای موهای ریخته شده روی صورتش ...
باز هم تیغ غم از طاقت من تیزتر استنازنین ! امشب قصه ات قصه ای دیگر استسردرگمی سوال قشنگی است بعد توتا مرگ احتمال قشنگی است بعد توقبول می کنم بهار عوض نمی کند مرااجازه میدهم غبار عوض نمی کند مرااشکم به نردبان توسل نمی رسدآهنگ قلب من به تعادل نمی رسدافتاده آتشی به تمام وجود من هی ذره ذره دود شده همه وجود منسردم ؟ مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟ مرا خاموش کن ، آتش نشان منگل من چشم مدهوشت گلوله استهمان لب های خاموش...
اشک گشتمدرحسرت چشمانشصیدنظرلطفی...
روشن تر ازخاموشی زلال اشکدرپاشنه یِ دیدارصیدنظرلطفی...
گونه هایم ،،،این روزهای زخم ودردلگدمالِ پای اشک ست و، -خونابه... آه؛چه برسرت آمده ست -- ای دل؟! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
بعد تو اشک رفیق من وهمسایه شدهناقلاخوب رفیقی ز پی ات عازم شدحجت اله حبیبی...
رودی که می خشکد دگر دریا نخواهد شدآیینه یی که بشکند زیبا نخواهد شد چشمی که با این قطره های اشک عادت کردحتی برای لحظه یی تنها نخواهد شد با اینکه آرامم ولی درگیر توفانم راه نجاتی بعد از این پیدا نخواهد شدمن زاده ی کابوس های تلخ این شهرمشب های وحشتناک من فردا نخواهد شددنیا نمی خواهد مرا ،من خوب می دانم دنیا به کام تلخ من زیبا نخواهد شد من گور خود را هم نمی یابم، کجا هستم؟من مرده ام، این صحنه ها معنی نخواهد شد!خوش ب...
وفای ماندنت را کنار تک تک خیال بافی هایم دیدمخیالاتی که با قایق های رنگارنگ کاغذی روانه نیلِ نیلگون کردمهر بار تو را می دیدم چهره ات همانند شاخه های در هم کشیده سیب،همان قدر شیرین و زیبا با گونه هایی سرخ از شرم میخ کوب زمین بودهر بار شکوفه ای از لبخند بر لبم ظاهر میشد با نگاه های تحقیر آمیزت پر پرشان میکردی اما کمی نمیگذشت که تمام شکوفه ها را جمع میکردی و به خدمت قایق های رنگارنگ خیالم روانه نیل میکردی چقدر دیر فهمیدم که پر پر کردن شکوفه...
☔️💜 نفس: میشه... چشماتو باز کنی؟میکائیل: نه!!نفس: چرا؟!میکائیل: اشکام میریزن!نفس: ولی الان دل من همداره از دلتنگی میریزه :) دیالوگ رمان نفس میکائیلنویسنده: ریحانه غلامی...
چشمانم قهویی اند؛امااشک هایم قهوه نیستندکه برایت تعارف کنم!...
وقتی نهال محبتت را در کویر سینه ام می کاری، طفل شکوفه بارور می شود وچشمه ی معرفت، از درونم می جوشد، تا رنگین کمان امید ،باغ وجودم را بیاراید وباران اشک، زینت بخش چشم ِ خشکیده ام شود . تو کیستی: بهار ایمان ،آیینه ی راز یا رکوع نماز ،که وقتی در برابرت می ایستم ، بی اختیار، برسجاده ی بندگی فرود می آیم.... و چه دل پذیر است، رکوعِ عشق در برابر کعبه ی محبت...حجت اله حبیبی...
در خیالم خاطرات آن زمستان مانده استجای پای رفتنت در آن خیابان مانده استبسکه دستان جدایی دست سردم را فشرددستم از لمس دگر دستی، هراسان مانده استهیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدناز چه ترسی شاخه ام این گونه لرزان مانده استبار دیگر اشک هایم بی قراری می کنندبار دیگر گونه هایم زیر باران مانده استمثل ابراهیمم اما قصه ام برعکس اوست کعبه ام از دست اسماعیل ویران مانده است(یاری اندر کس نمی بینیم یاران چه شد؟)چارسویم دشنه های نار...
درونم بغض و اشک و حسرت و آهفقط یک مرگ را کم دارم امشب...
آخر شب که می شود نگاهی به دل آسمان می اندازم تنها کسی که در کنارم می ماند سکوت است دلم میگیرد و بغض راه نفسم را می بندد چاره ای ندارم جز ریختن اشک هایی همچون خون....
کمی مکث کرد و گفت: «اگه یادآوری اتفاق تلخی از گذشته، همیشه عذابت میده،شاید به خاطر اینه که هنوز به اندازه ی کافی واسش اشک نریختی!»به چشم هایش خیره شدم و پرسیدم: «اگه دیگه اشکی برای ریختن نمونده باشه چی؟»...
کاش میشد که نگاهم به تو پیوند خوردچشم در چشم توباشد به توسوگند خوردعشق جاری شود از برق نگاه من و تواشک در گوشه ی لب ها گل لبخند خوردسینه از غصه و غم های جهان دور شودقلب چینی صفتم بار دگر بند خوردکاش بین من وتو قفل جدایی شکندجای پاییز به تقویم دل اسفند خورد قامتم سرو شود دست تو پیچک گرددلبم از جام لبت شهدِ می و قند خوردآذر رئیسی...
آسمان را ببین!با آنکه همه جهان ،در آغوشش هستند برایشان اشک می ریزد.آسمان اشک میریزد ؛تا گلی دوباره متولد شودتا درختی،شکوفه دهدتا انسانها با دلی غمگین،زیر باران قدم بزنند...
اشک ها کلماتی هستندکه به زبان آوردن آن هابسیار سخت است...گریه هرکسبه این معنا نیستکه او ضعیف است،به این معناستکه او یک قلب دارد......
چشمانم را به آسمان دوختم،گویی آسمان هم آرام و قرار ندارد.،دلش میخواهد ببارد اما غرورش اجازه نمی دهد.همانند مناین روز ها هرچیزی هرچند کوچک مرا یاد تو. می اندازد تمام حرفهایم را برایت میزنم عکس العمل های همیشگی ات جلوی چشمانم نقش میبنددبالاخره غرور اسمان هم همچون من شکست شاید کمی ارام بگیرم همدمم پیدا شدهبعد از تو،تنها باران موهای مرا نوازش میکنداز همان لحظه هاییست ک میخندی و با برقی درون چشمانت اما جدیتی ترسناک میگویی باران را دوست ...
\طُ\را،براے تمامِ روزهاے بدونِ دلتنگے شبهاے بدونِ بغض ڪہ در همین نزدیکیست، میخاهم.\طُ\را، براے عآشقانہ هاے بی هنگام براے یڪ حال ِ غیرقابلِ وصف براے قهقهہ هاے از ته دلبراے قدم زدن در یڪ فصلِ پائیزےو...\طُ\رابراے جبرانِ تمامِ اشک هاے سَرازیر شده ام میخآهم⚇✔️...
پدرم،،، شاعر نیست...رنج هایش را اما می گِریَد، می مویدبا خودش زمزمه هم گاهی دارد از زمان هائی خوب پدرم،،، شاعر نیست!ولی از وزن \جدائی ها\ آگاه است صاحب دفتر و دیوانی از\\اشک\ استپدرم می داند، می داند؛(درد)هم قافیه ی (مرد)ست سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
اشک ها، زبان خاموش غم هستند....
هیچ عشقی بعد مردن قابل پیوند نیستبعدِ تو قلب من حتی با خودش پابند نیستسرد می پرسی که خوبی؟یا تو هم آزرده ایبعدِ اسمم بر زبانت دیگر آن پسوند نیست!با زبان دل بپرس از خود، که می خواهی مرا؟؟خوب می دانم که قلبت جای دیگر بند نیستعامل بیچارگی هایم همین خاموشی استفاصله تا ماندنت یک اشک تا لبخند نیستمثل کوهی که به اعماق فرو ریخته استنیستی دیگر ولی دستم به جایی بند نیستهیچ فرقی نیست بین مرگ یا این زندگیزندگی بی عشق حتی دیگر ...
گاه که اشک پناه گاهت باشدو سرما در تنت چرخ بزند هیچ آتشی دلت را گرم نمیکند وقتی دل گرم نباشی...
بی تفاوت توی چشمم زل زد و خندید و رفترنگ بیرنگی زحسرت بر دلم پاشید و رفتآنشب اما سردی برخورد بیرحمانه اشقبل رفتن نسخهُ مرگ مرا پیچید و رفتشانه زد موهای خود را/عطر زد بر پیرهنبهترین جامه هایش را به تن پوشید و رفتآنقدر بی تاب رفتن بود/ قرآن را کشیدازمیان دستم آن شب/خم شدوبوسیدورفتگفتم؛ آیا بازگشتی دارد این رفتن؛عزیز؟ازنگاهم پوزخندش را ولی دزدید و رفتاشک سردی حلقه زد درچشمهایم/سنگدلدر نگاهم التماس آخرم را دید و رفت...
همه ی زنان دنبال یک پناهگاهند، آغوش مردی که دوستش دارند یا خانه ی مردی که دوستش ندارند و پیراهن دلتنگی شان را آویزان، زیر آفتابی که پیراهن تو را هم خشک می کند. آغوش هر زن زیبایی، امن ترین جای دنیاست برای مردانی که تازه از جنگ برگشته اند و تنهایی شان را با ته مانده های سیگار زنی زیبا دور می ریزند، اما همه ی زنان هنگام تنهایی شان، به چیزهای ساده و معمولی پناه می برند، به آینه ی کوچک شان، شانه ی چوبیشان و هر روز موهایشان را شانه می کشند، به یاد مردی...
لعنت به من وُ عشق تو وُ وعده ی "ما"یتلعنت به منِ بی شرفِ مانده به پایتله کرده غرور و دل و آیینِ شعورمبی میلی و سردیِ دل و زنگ صدایتباید بروم، ماندنم انکارِ شعور استنادیده بگیرم همه ی خاطره هایتهی بغض و نمِ اشک و من و بالشِ خیسمتکرار تو وُ خاطره ی مانده به جایتکافر شدم از بعد تو ، انگار دوبارهلازم شده پیغمبر و اعجاز خدایتمن میروم آهسته و میپوسم و شایدروزی کسی از من غزلی خواند برایت...
چشم های دریده / اشک اشکپیله ی دریده یعنی؛ پروانه ای پرواز کرده است....
باران که بارید فهمیدم,میتوان چه آسان اشک ریخت,و کسی را ندیدو تنها مات و مبهوت بی تمرکز از هر قدم زدنبه صدای باران گوش دادو آهسته دسته ی چتر را ,از تنهایی بویید....
دلتنگِ ماه می شودبُراده های اشکوقتی سکوتهجوم شب رامی بَلعد...
خودم را بی تو دلخوشمی کنم جانا به هر نُوعیگَهی با اشکِ جان فرساگهی لبخند مصنوعی .- هوشنگ ابتهاج...
باز هوای ابری تو تیره کرده آسمان خیالم را.چه لذتی داشت آبتنی در چشمان غزل گوی تو.شاید تو دلیل سردرد های ناهنگام من بودی،شاید هم من ساده دلی بودم که بی قایق دل به دریا زدم.گاهی دوست داشتن ها بهایی به قیمت جان دارد و گاه تبعید زجر آور دارد.فصل ها چه بی رحمانه تاختند و به یغما بردند تار و پود عاشقی را.چه زود دیر شد و سرنوشت انتقامش را گرفت.دلخورم از تو از من و هرچه حسار من وتوست که خشت به خشتش از بی اعتمادی بنا شد .با اینکه قطار آغوش سالهاست که مسا...
اشک خون می بارد ابروقتی عُریان میسازد با شرمنبضِ بحران زده شهر را...
شاید اگر آن شب کمی باران نمی آمدآرامش از پشت سر توفان نمی آمدبعد از تمام عاشقی ها،اشک های منهرگز برای رفتنت پایان نمی آمدپشت سکوتم بغض کردم التماسم رااین بغض ها خیلی به این دیوانه می آمدآن شب صدای هق هق من را خدا فهمیدورنه که ابر از آسمان،گریان نمی آمدشاید نگاهی پشت سر انداختی دیدیبا رفتنت دیگر نفس آسان نمی آمدآری اگر آن شب کمی باران نمی آمدآرامش از پشت سر توفان نمی آمدعرفان علیزاده...