سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیگه هیچ امیدی نداشت! قلبش درد میکرد! انگار رگای بیجونش دیگه داشتن از کار میوفتادن! سنی نداشت... خیلی حیف بود! نزدیکای اربعین دست گذاشت رو قلبش گفت آقا... چی میشد منممیون زائرات بودم؟! چی میشداین دم آخری قلبم حداقل بریدهبریده می تپید برای دیدن حرمت؟! گریه کرد... هق هقش بالا رفت... فرداش که چشماش از درد ماهیچهخراب توی سینه ش سیاهی رفتو بسته شد، فک میکرد برایهمیشه عمرش تموم شده، تا اینکه دم گوشش پرستار لبزد: مژده بده! ...
چشمهامو می بندم و کلماتی رو توی ذهنم مرور می کنم و اجازه می دم دروازه زمان با این اوراد جادویی باز بشه:پنجشنبه...ظهر پاییز...صدای اذان...شیفت عصر...مشق های نوشته شده و نشده...ناهار هول هولکی...صدای مامان، «همه چیو برداشتی؟ چیزی جا نذاری»صدای خواهر؛ «مامان یه دقیقه بیا...»کوچه...برگ های ریخته...پیاده روهای زرد و طلایی...گرمای دلپذیر آفتاب...مدرسه... صدای زنگ...تعطیل شدن شیف صبح...سر و صدا و فریاد بچه ها...حسرت نگ...
از قصد لباسشو با اتو سوزوندم که نره! چون دلم تنگ میشد، داد زد سرم گفت هیچ کاریو درست انجام نمیدم ولیمثل همیشه اشتباه میکرد! من عاشقیو بلد بودم:)♡داستان کوچولو 🍊ریحانه غلامی (banafffsh)...
•♡• تو تیمارستان، دخترهچمباتمه زده بود یه گوشه، گوشاشو گرفته بود هی پشتسر هم تکرار میکرد: داشتباهات شوخی میکرد! داشتباهات شوخی میکرد! داشتباهات شوخی میکرد! داشت... از یکی از پرستارا پرسیدم: چشه؟! گفت: سه روزی میشه اوردنش! همش این جمله رو تکرار میکنه! - خب مشکلش چیه؟ - از نامزدش جدا شده، آخرینجمله پسره مثل اینکه \ازتمتنفرم\ بوده! ؛) دیالوگ قصه کوتاهریحانه غلامی(banafffsh)...
باز هم مانند گذشته از غربت و دغدغه ی آدم ها فرار، و به خانه ی مهربان ترین مادربزرگ دنیا پناه آورده بودم.برعکس خانه ی مامان که باید روی مبل بنشینم، روی فرش های دستبافت آبی آسمانی مادربزرگ نشسته ،و تکیه بر پشتی های آبی طلایی اش داده بودم!با نگاهم منتظر آمدن مادربزرگی که به گفته ی خودش میخواست با چای قندپهلوی سرخش تمام غم هایم را بشوید، و درمان حال بد باشد، بودم.مادربزرگ لنگ لنگ زنان از آشپزخانه ی نقلی و قدیمی اش بیرون آمد و جلویم چایی ک...
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...! صدایی از حنجره اش خارج نمیشد.. گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند! اما بدون بیننده! مشخص بود حال خوشی ندارد. قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد! یا من چیزی نمیشنیدم! یا او بی صدا جنگ میکرد. بغض در گلویش بیداد میکرد و اشک در چشمانش هویدا بود! اما مقاومت میکرد در برابر هدر دادن مرواریدهایی ک... بگذریم! موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت، اما سرش را تکان داد و شماره ر...
پسرم گفت : بابا یکی از بچه های کلاس مان چند بار گفته که من عاشق خواهرت شده ام..پسرم کلاس چهارم ابتدایی است و دخترم کلاس ششم. به پسرم گفتم بی خیالش بشود، حالا یک حرفی زده و جدی نیست. اما حس کردم خیلی بهش برخورده و انتظار دارد که حتماً واکنشی نشان بدهم. فرداش رفتم مدرسه. ناظم مدرسه هر دوشان را صدا کرد دفتر. هم پسرم را، هم همکلاسی اش را..پسرک، طفلی لب هاش از ترس می لرزید. همه چیز را انکار کرد. اما معلوم بود که ترسیده و راست نمی گوید..یک ...
اصلا احساس خوبی نسبت ب صحبت هایش نداشتم از این دکترها بود ک آسمان ریسمان میبافت تا حرفش را بزندبی حوصله نگاهش میکردم و او هم گویی برای خودش حرف میزدنگاهش کردم و گفتم: \دکتر! اصل حرفتونو بزنید\ دکتر آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت: \آزمایشات شما نشون میده ک...\ و سکوت کرد؛ کم کم حوصله نداشته ام داشت صدایش اوج میگرفت! اما آرامش کردم و با خونسردی منتظر ادامه صحبتش شدم! پس از سکوت کوتاهش ادامه داد: \آزمایشات...
باور کن!دل که تنگ باشد،ناگهان،وسط جمعی، یک نگاه آشنامابین خواندن کتاب، یک جمله آشنالا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنادر حال خرید میوه، یک عطر آشنایا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنادر حال چک کردن موبایل، عکسی آشناو یا پشت چراغ قرمز ایستادن، یک خاطره آشنا...خودمانیم!هر چه دل تنگ و رنج دیده است،از همین آشناهاست؛آشناهای بی انصاف...سیده پرنیا عبدالکریمی...
باید آدمی باشد بیایدکنارت بنشیندشانه هایت را کمی بمالدسرت را روی شانه اش بگذارداستکانی چای به دستت بدهددستی بر سرت بکشدو زیر گوشت ارام بخواند:(( با هم از پسش بر می آییم ))تا ادم فرو نریزداز بین نرودغرق نشود...- سیده پرنیا عبدالکریمی...
تنها کسی بود که پُرحرفی هام براش عاشقانه بود. عاشقِ عینک دودی بود. کلی عکس از خودش برام فرستاده بود ولی هیچ عکسی از من نداشت.حالا بعدِ نُه ماه، اصرار داره همدیگه رو ببینیم !یه برچسب می زنم روی دماغم و با خودم می گم: اگه نخندم وُ لبام رو غنچه نگه دارم همه چی حلّه!همون جایی که قرار گذاشتیم نشسته. با همون عینک ِ دودی و تیپِ همیشگیِ توی عکس هاش. عصای سفیدش رو که می بینم در جا، چسب رو می کَنم. دیگه لازم نیست لبام رو غنچه نگه دارم.محسن...
صبح که برخاستم، فکرم به موضوع مقاله ای که باید می نوشتم گره خورده بود. خواستم زود کارهایم را انجام دهم و بنشینم پای نوشتنم. دمپایی های جفت شده در مقابل اتاق را پوشیدم. به آشپزخانه رفتم. چای را دم آوردم . به گلدان هایم آب دادم و به خرگوش هایم غذا. تمام کارهایم از روی عادتِ روزانه پیش می رفت جز اینکه امروز تصمیم گرفتم چای را با شکر بخورم. موضوع مقاله ام در ذهنم دور و نزدیک می شد. قوری را برداشتم. کرونا... کرونا چون هاله ای از بخار به ذهنم می پیچید....
𖣘•❦︎ - ببخشید مزاحم شدم! میشه لطفا با خانومِ... زود تلفنو گذاشت: اشتباه گرفتین! نفس نفس میزد... دستشو رویقلبش گذاشت! حالا از کجا باید می فهمید که این ضربان تندِقلب، از تنفره یا دلتنگی؟! تلفن باز زنگ خورد... خیره شد به شماره ی رویخط افتاده و لب گزید! هنوزمحفظ بودش... با شعر! یادش اومد همیشه با شعر شماره شومیگرفته و کلی میخندیدن... زنگ! زنگ! زنگ! زنگ! زنگ!!! با حرص برداشت: گفتم اشتباه... - سلام. از شرکت لوازم برقی لا...
بازیگرِ فیلم شبیهِ اون بود! بازیگر که نه... بیشتر سیاهی لشکر... تو قسمتای اول که مُرد من یهوجلو همه زار زار گریه کردم! از اون روز همه جا پیچید من خیلی زیادی حساسم! این اشتباهبود! من فقط خیلی زیادی عاشقم! داستان کوچولو 🍊ریحانه غلامی banafffsh 💜...
پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید....
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر ...
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد…در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا...
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به ...
نشسته بودم رو نیم کت پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام...
(داستان غمگین) پسر به دختر گفت اگه یه روزی بهقلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر ...
پاهایش را از تخت آویزان کرد... دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید.. از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد.. صدا از آنجا نبود..از سالن پذیرایی بود..صدای خنده می آمد! صدای صحبت های دوستانه.. و گاهی حرف های عاشقانه.. صدای نوازش صدای پدرش.. و حتی صدای خجالت مادرش.. برایش عجیب بود.. آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت.. با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود.. نظاره گر لبخند تکیه داده بر ل...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
خیره بود ب شمع های روشن رو میز،دستشو گذاشت زیرچونشو گف:دلم میخواد مدتی اینجا نباشیم...ابروهامو دادم بالا و صورتمو کمی نزدیکش کردم و آروم گفتم:مثلا کجا بریم؟!تکیه داد ب پشتی صندلی و چشاشو بست و لب زد؛یجایی ک فقط خودمو خودت باشیم،یجایی فارغ ع این همه شلوغی..یجایی ک فراموش کنیم دنیای واقعی رو...گردنمو کمی کج کردم و گفتم:چیزی شدع؟احساس میکنم مث همیشه نیستی...همونطور ک چشاش بسته بود گفت:دلم میخواد برم جایی ک دنیا زیر پاهام باشن،یجایی ک بم جون تازه ب...
مجبور بودیم ب این دوری اجباری...باید مدتی تحت مراقبت میبودم تا همچی خوب پیش بره...هرموقع ک زنگ میزد سریع میگفت فک نکنی زنگ زدم ک حال وروجک بابا رو بپرسما،اصلا اینطور نیس،فقط میخوام حال تو خوب باشع،مطمئنم کن ک حالت خوبع...و اگ بگم کیلوکیلو قند تو دلم آب میشد دروغ نگفتم...چقدر این مرد برام جذاب و دلنشین بود...چقد صداش آرومم میکرد...هربار ک بهونه گیر و دلتنگ میشدم خیلی ماهرانه آرومم میکرد،گوشیم زنگ خورد نیم رخ جذابش نشون میداد ک خودشع،،،سریع جواب دا...
بی صبرانه منتظر اومدنش بودم غذای مورد علاقش در حال جا افتادن بود شربت خاکشیر و گلاب آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا خنک بمونه دیگه نزدیکه اومدنش بود راهی اتاقمون شدم کمی به خودم رسیدم به عکسش که انگار زل زده بود بم نگاهی انداختم و چشمکی نثارش کردم و رو مبل لش کردم وخودمو با بالا پایین کردن کانالهای تی وی مشغول کردم طولی نکشید که کلید تو قفل در چرخید،قلبم به تپش افتاده بود طبق عادتم از جام بلند شدم و رفتم به استقبالش لبخندی زدم و به چهره خستش خیره...
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد... نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند در را هُل داد و وارد خانه شد.. خانه به قدری شلوغ بود که انتظار خوش آمد گویی از کسی نداشت.. بدون توجه به سر و صدای اطراف به سمت اتاق مهمان رفت و کیف و پالتویش را گوشه ای گذاشت.. اتاق را ترک کرد و وارد پذیرایی شد، گوشه ای به دور از هیایو ر...
دوران دانشجویی تو تیمارستان پرستار بودم یه بار کنار کفشم به اندازه یه بند انگشت پاره شده بود و به دلایلی توان خرید کفش جدید نداشتم مدام در تلاش بودم این پامو پشت اون یکی مخفی کنم رفته بودم داروهای مریضه اتاق ته راهرو بدم مثل همیشه برعکس بقیه بیمارا آروم نشسته بود سعی می کردم با بیمارا حرف نزنم سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم پچ پچ می کرد انگار با فرد خیالیش راجب موضوع محرمانه ای حرف می زد بعضی از کلماتو شنیدم مثل اون ؟ و دیوونه ...
در فکر آسمان بودم و هزاران سوال ذهنم را مشغول کرده بود. تا بحال به آسمان با دقت نگاه کردید؟!.... عجب خلقتی استبلندپروازی هایم تمامی نداشت.... 🕊با آمدن کسی از فکر پریدمگفت:چرا به آسمان نگاه میکنی؟ از آن بالا دل بکن بیا همین پایین را نگا کن.. 🏞گفتم:مگر زمین چیزی برای دیدن دارد؟!گفت:دارد.. چشم بصیرت برای دیدن زیبایی هایش لازم است... بگذار برایت مثالی بزنم :آیا تو با دیدن روی هندوانه میتوانی بگویی که این هندوانه شیرین و قرمز است یا خیر؟...
آرام قدم میزدم و ب یاد می آوردم روزهایی را ک ت بودی.. من بودم.. اما دور بودیم.. حال.. من هستم.. ت نیستی.. حتی دور هم ن.. دیگر نیستی.. مکان ن.. زمان ن.. دیگر در قلبم نیستی.. نمیدانم حالت چگونه است.. اما.. روزهایی نزدیک است ک دیگر کسی را در قلبم قبول نمیکنم.. نزدیک است آن روزها.. نویسنده: vafa \وفا\...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود.. آرام ب سمتش قدم برداشتم.. نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش.. لب گشودم تا دلداری بدهم.. اما.. سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد.. نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم نشاندم.. از کنارش رد شدم.. جلوتر ک رفتم.. صدای گریه اش تمام بدنم را خشک کرد.. سرم را برگرداندم.. او.. ب روبرویش نگاه میکرد و بلند و بی پروا اشک میریخت.. ب نقطه ای ک مینگریست چشم ...
هر زمانی نقل های سنتی آذربایجان رو می دیدم لبخند تلخی؛ ولی طولانی روی لبم جا خوش می کرد.یه روز که به خونه ی خاله ام رفتیم، بازمنقل دیدمبازم یادش افتادمبازم روحم مثل پروانه ای پر گرفت که به سمتش برهو دست آخر اون لبخند کذایی دوباره اومد رو لبم ..هر دفعه می دید هیچی نمی گفت..هیچ سوالی نمی کرد...حداقل بپرسه " دیوونه ای؟!..آخه نقلم لبخند زدن داره؟"ایندفعه بازم سکوت کرد.وقتی مهمونی تموم شد؛ اومدیم توی ماشین دستی با کلافکی ...
\هین\ بلندی کشید و دستش را به لبه ی میز گرفت تا بلند شود سرم را از لب تاپ بیرون آوردم و متعجب نگاهش کردم:« چی شده؟!»همانطور که صندلی اش را از میز فاصله میداد تا راحت تر خارج شود گفت:« حواسم به غذا نبود!» لبش را گزید:« فکر کنم سوخت!» لب تاپ را بستم و از جا بلند شدم دستش را گرفتم تا مانع حرکتش باشم:« بشین.. من غذا رو میکشم» نگاهش را به جایی که فرض میکرد چهره ام آنجا باشد دوخت:« نه خودم میرم» دستش را رها کردم و صندلی را برایش عقب کشیدم ...
وقتی کسی را میبینم ک بدون واهمه صدای خنده اش میپیچد و ترسی از دیگران ندارد... دلم برایش میسوزد.. کاش میشد نزدیکش شوم.. آرام در گوشش بگویم.. آرام تر بخند.. خیلی ها هستند ک چشم دیدن شادی ت را ندارند... حسرتشان ب باد میدهد خنده هایت را.. آرام تر بخند... خیلی ها چشم دیدن خوشحالی ات را ندارند... نویسنده: vafa...
«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم» دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشدامامتهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخته بودرفیقش برای اعاده حیثیت او بال و پر میزدو...صدای کوبیده شدن حکم بر روی میز با همان جسم پر صدا، با همان چکش معروف، باعث سکوت حضار شد.پس از حرف های اولیه و دلایل و برهان و سخن هاحکم چیزی ...
لب ساحل نشستن عجیب آرامش دارد... عجیب حس آرامشش عجین میشود با تک تک تاروپود وجودمان.. قدم زدن در طول ساحل گویی طول خاطرات را همینطوووور دراز تر میکند.. چرا وقتی در طول ساحل قدم میزنی خاطرات طولانی تر میشوند؟ هرچه خواستم فکر نکنم نشد.. هرقدر قدم زدم خاطرات طولانی تر شد.. ایستادم.. رو به دریا قدم زدم.. کفش هایم را گوشه ای گذاشته بودم و شن و ماسه ها زیر پاهایم غلت میخوردند و در خود جمع میشدند.. موج، آب را به پاهایم رساند.. سرد بو...
کلید و انداختم تو در و بازش کردم.. وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین.. خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه.. ی لحظه چشامو بستم..ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود و بوی غذا رو توی خونه پخش کرده بود.. انقد حواسش ب غذاش بود ک حتی صدای در و نفهمیده بود.. بلند گفتم: سلااامیهو برگشت و با تعجب گف: عه کی برگشتی؟؟ جوابی ندادم و رفتم طرف گاز.. سیبای سرخ کرده...
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم! نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟! کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد! ولی این یادآوری ی جوری بود! ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم! عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه! ک مثلا چرا دارم میرم سمت شلوغی؟ یا چرا لباسام مشکیه؟ یا چرا اینقد خاکی ام؟ خب اصلا! چرا اینقد همه گریه میکنن... و مهم تر از همه؛ اینجا چرا یهو مث قبرسون شده؟؟ نمیدونم چرا و چطور! اما رفتم بالای ...
هوا دیگر رو به سردی میرفت و امروز... تولدش بود. دسته گل را از گل فروشی، و کیک را از شیرینی پزی نزدیک به خانه دوستش خرید.. کادو هم.. آماده بود. همه چیز را در ماشین گذاشت و به راه افتاد. در راه آهنگ تولدت مبارک را زمزمه میکرد و با لبخند به راه و جاده نگاه میکرد. رسید.. پیاده شد.. کیک و کادو و دسته گل را روی هم گذاشت و با پا در ماشین را بست و به سختی سوییچ را چرخاند و دکمه قفل مرکزی را فشرد. قدم میزد و نزدیک میشد و لبخندش عمیق تر...
در جعبه را نگاه کرد! پوشال های رنگی را کنار زد و.. قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد عکس دونفره.. از خودش و او.. او... آن روز را به خاطر آورد همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بودبالای چرخ و فلک این عکس را گرفته بودند.. همان چرخ و فلکی که وقتی به بالای آن رسیدند شهر زیر پایشان بود... همان چرخ و فلکی که دلشان نمیخواست تمام شود بالا بودنشان! همان چرخ و فلکی که سه بار بلیط خریدند برای بالا ماندن! بعد از آن هم قصد برگ...
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت.. هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را... رشد کردند و قد کشیدند... وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی پاهایش بند نبود.. شاد بود و پر از انرژی.. پس از چند سال... بگذریم.. چند ماه را ب سختی گذراند.. استراحت مطلق بود و جنب و جوش و فعالیت زیاد برایش بسیار خطرناک.. گل رشد کرده بود و سه شاخه بزرگ و زیبایی را...
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند.. خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید: پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟ میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید: مامانم... همین.. دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛ فقط یک بار پرسید: جشن کی تموم میشه؟ میخام برم مدالمو ب مامانم نشون بدم. جشن تمام شد و پسرک و پدرش سوار بر ماشین به سمت خانه میرفتند ک پسرک با کنکاش و کنجکاوی به اطراف نگاه ...
✿✿✧✿💜💍💜✿✧✿✿*☔️♡ روی اینکه بچه مون پسرباشه از اول بارداری پافشاری میکردم!وسایل پسرونه خریدم... اسمایپسرونه انتخاب میکردم، حتیدنبال راهای طبیعی توی نتمیگشتم که بفهمم بچه چجوریجنسیتش پسر میشه!کارامو که دید، دستمو گرفت،نشوند منو بغلش و گفت: ببینزینب... بچه یه نعمته! جنسیتشفرقی نداره که انقد خودتو داریبه آب و آتیش میزنی عزیز دلم!مهم سلامت بودنشه...بغض کردم، گفتم: تو که آرزوتشهادته... همشم تو عملیاتی!اگه از دستت بدم چی...
نیمه شب شده بود..با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم..بوی آشنایی به مشامم خورد..بوی.. سلام خانوم کوچولو!:) س..سلام..علی..خ..خوبی؟! تو که خوب باشی منم حالم خوبه..نگاهی به سبد نارنگی که با هر دو دست سراسرش را احاطه کرده بود انداختم..آخ جون نارنگی.. برای من آوردییی؟!(...
سلام همراهان عزیز که تا قبل از این هم با خواندن متون من،منت روی سر من گذاشته اید.اول از همه تشکر می کنم بابت نگاه ارزشمندتان و دوم هم اینکه امروز می خواهم یکی از داستان های کوتاهم رو به صورت پارت به پارت داخل این سایت منتشر کنم که شما با سرچ شماره ی پارت می توانید پارت ها را پیدا کنید و با خواندن داستان بنده رو مفتخر سازید در این پست مقدمه رو قرار میدهم.اتشالله که باب میل شما عزیزان باشه....«بسم الله و بالله و توکت الی الله» مقد...
عکس کودک کاری رو دیدم که بدلیل فقرخودکشی کرده بود.اشک توچشام جمع شدو یادکودکی خودم افتادم امامن همیشه باخودم میگفتم غصه نخور خدا از اون بالا تورو می بینه و دستای کوچیکت می گیره....
جشن تولدسرم را به شیشه عقب تاکسی تکیه داده بودم و از پنجره به صورت سرنشینان ماشین هایی که مثل ما توی ترافیک عصر گیر کرده بودند، نگاه می کردم. موبایل مرد مسنی که کنارم نشسته بود، زنگ زد. مرد مسن گوشی را برداشت:«الو… جانم؟… قربونت برم، ممنون… تولد چیه؟…تو سن و سال من که دیگه به کسی تولدش رو تبریک نمی گن… نه، مهمونی کجا بود… تو تاکسی نشستم دارم میرم خونه… پام خیلی درد می کنه… نه، بابا… هیچ کس قرار نیست بیاد… شما هم زحمت نکشید، همین که تلفن زدی شرم...
️برترین داستان شش کلمه اى جهان به عنوان اندوه از آلیستر دانیل:هیچ حواسم نبود دو فنجان ریختم....
دوستش دارمدوستم دارد ..وَ این عاشقانه ترینداستان کوتاه دُنیاست ..️️️...
بالاخره باران آمد و هوا کمی تمیز شد. مردی که جلو تاکسی نشسته بود، گفت: «خدارو شکر که این بارون اومد و همه چیز را شست.» زنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «همه چیز را که نشست، هنوز آلودگی زیاده.» چند لحظه سکوت شد. زن گفت: «کاش بیشتر بارون میاومد، کاش میشد یه بارونی بیاد که همه چیز را بشوره و همه جا تمیز بشه.» دوباره سکوت شد. تاکسی توی ترافیک گیر کرده بود. لحظهای بعد چند قطره باران روی شیشه چکید، بعد چند قطره دیگر و بعد باران شدید شد. راننده از تو...