متن داستان کوتاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان کوتاه
دفتر خاطراتم رو ورق می زنم میرسم به فصل باتو بودن
اون شب داشت بارون می اومد که ماشینم خاموش شد زنگ زدم به اسماعیل بازم تودسترس نبود ،چاره ای نداشتم جز اینکه برم سراغ مکانیک ساعت داشت یازده می شد اخه الان از بارون شاکی باشم یا از خاموشی...
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
چیزی تا اذان صبح نمونده بود عکس بابا روی میز بود هنوز داشت می خندید یاد پارسال افتادم که من و بابا توی بالکن باهم حرف می زدیم با بغض گفت:《دخترم از بچه ها شاکی ام که خودشون رو گرفتار کردن و یک زنگ نمی...
حواسم بود به پریشونیش...
به هوای وسیله آوردن رفت بیرون و وقتی که برگشت، بوی سیگار برداشت کلِ اتاقو!
گفتم:
- نکِش بدبخت! می میریا!
با پوزخند روی لبش، سرشو گرم کرد به باز کردن کروم و ویکریل و...
پرسیدم:
- خانومت مشکلی نداره؟
صداش خش دار بود، از سیگار...
آقام می گفت:
-مردا هیچ وقت نباس گریه کنن.
خدا اشک رو داد به زن که دل مرد رو باهاش به رحم بیاره.
اشک واسه ما نبود، ما فقط ته خاطر خواهیمون تو کوچه راه رفتن و دید زدن دختر مو فر همسایه روبه رویی بود.
طفل معصوم یه جور...
گفت:
-باز چت شده؟
بی حال جواب دادم:
-امروز دکتر رو دیدم.
متعجب گفت:
-ناراحتی داره مگه؟ اینجا همه هر روز دکتر رو می بینن.
یه آه کوتاه کشیدم و گفتم:
-ناراحتیم از اینه که فردا قراره برق وصل کنن به کَلَّم!
خندید گفت:
-فراموشی درد نیست که، درمونه.
نگاش...
آه کشیدم و گفتم:
-کارمند مترو بودم، حقوقم بد نبود.
دیر و زود، کم و زیاد می رسید، می گذروندم. خداییش هم از زندگیم راضی بودم.
رفیقم پرسید:
-کارمند مترو بودی؟ یعنی نیستی دیگه؟
گفتم:
-نه راستش.
استعفا دادم.
پرسید:
-خب چرا؟
تو می گی راضی بودی از زندگیت!
گفتم:...
سرگردون بود
+چی شده؟!
دنبال چی میگردی؟
دنبال عطرم
+بیا اینجاست حالا چرا آنقدر عجله داری؟!
چون قرار دارم
+این موقع شب قرار ؟!
یه چیزی هست که ساعتها منو به فکر فرو برده!
چون ماه چهره قول داده بیاد به خوابم
پس حتما میاد
پ ن:خوب شاید بگی چه...
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست اش نمی گنجید. عشق اش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد.
سه ماه بود...
از خیلی بالاتر چراغ میداد.من هم با انگشتم انگار که بخواهم چایی را هم بزنم،اشاره کردم که آزادی!همین که سوار شدم،گفت ۳ ماه و ده روز.فکر کردم پشت کسی نشسته و دارد عِدّه وفات زوجه را برایش تشریح میکند،هر چند که چهار ماه و ده روز است.البته اصلا کسی وجود...
همیشه با دوچرخه میرفت مدرسه!
خونه ما یه حیاط خوشگل داشت!
ولی اونا که خونه بغلیمون بودن، حیاطشون نه گل داشت و نه میوه!
برای همین من هرروز...
چند تا گل از باغچمون میچیدم و میزاشتم توی سبد دوچرخه اش!
وقتی از کوچه رد میشد...
لبخندشُ میدیدم که زل زده...
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می کرد و همواره به او زخم زبان می زد.
یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.
پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف های پسر...
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش می کنم.»
دختر گفت: «من می خواستم...
4/5
من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی...
3/5 اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون می دونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونم
بین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومد
یهو با اون صدای ناز و لرزانش...
2/5
یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشته های آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلخته ای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده...
پنج شنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در می زد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟
رفتم در باز کردم دختر همسایه بود یا بقول مامانم دختر همساده! همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو کال گیلاسی خیلی معروفه تا یادم نرفته...
🧚🏻♀️نشانه ها را دنبال کن
نشانه ها تو را به سر منزل جانان میبرند.
✍🏻داستانک:از کنار شمشادهای خیس از شبنم، پاورچین پاورچین گذر کرد، پشت پرچین اندکی مکث کرد؛ خورشید از بام کوتاه صبح خود را بالا می کشید و تلالو انوارش از لابه لای پرچین، صورت زمخت و مردانه...
رفتی؟ تو هم؟ رسمِ معرفت!؟ نمکِ محبت!؟ چه شد آقا!؟
اُخوت؟ صداقت؟ شوق رقاص بی همراهی حاضرین،
می شود روضه ی مصیبت! ماندم! ماندند!؟
قدمِ اول نالوطی بودن را آن ها برداشتند، برنداشتند!؟
بودید که! ندیدید!؟ به قلبم! به پینه های بغضش!
پشت نکردم و پشت کردند! رها نکردم و...
چشم هایش را با درد بست.
هنوز هم جای سیگارهای خاموش شده بر پوستش،
سوزشی همانند خنجر های آزین کننده قلبش داشت.
قلبی که اکنون، چیزی جز چند تکه شکسته نبود .
نمی دانست دلش به حال پینه های زخم آلود
و چرکین پایش بسوزد؛
یا باران که یادآور جگرش...
بچه بودم از کجا میدونستم ؟!!!
تازه 18سالم بود به قول تُرکا گورممیش بودم
مامان رفتنی میگفت ها بچه میری شهر هزار جور دختر رنگ و به رنگ
میبینی نکنه عااااشق بشی هاااا!!! به اون دل لامصبت قفل زنجیر بزن
اصلا دختر دیدی سرتو بنداز زمین
استه برو استه بیا...