پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نشستن کنار توشبیه مزه مزه کردن ابدیت استخورشیدستاره هاآسمانهیچ وقت به این خوبی نبودند...
این روزها باران می ریزد...من هم با چشمهای ریخته، دنبال شما میگردمهمیشه، همین که می روید باران می گیرد....
بهترینِ قَلبم... زندگی بدون تو آنقدر دشوار است، که می ترسم فراموشت کنم، میترسم فراموشت کنم و دیگر زنده نباشم، تنهایم بگذاری و بدون تو بمیرم، من میترسم با فراموش کردنت خودم را از یاد ببرم! تمام ترسی که از این زندگی دارم، تو هستی...! اگر خدایی نکرده تو را از دست بدهم، اگر دیگر کنارم نباشی، با چه کسی سخن بگویم، چگونه زندگی کنم و شاد باشم در حالی که تمامِ شادی ها و خوشبختی هایم درون تو نهفته است. من از نداشتنت، نبودنت، از رفتنت واهمه دارم! ای...
عطر و بوی تو را در کوچه احساس می کنمپنجره را باز می کنماز خدایم تو را تمنا می کنمشاید این احساسم تا ابد باشد...
زندگی ام را به دستانت می سپارم تو میتوانی مرا تا به خدا برسانی یا به قعر جهنم، زندگی ام را به تو میسپارم تا ستاره ها را هر روز از لبخند تو قرض بگیرم و ماه را از حصار شبِ چشم هایت پایین بیاورم. نور شوی برای زندگی ام درست مثل خورشید همان قدر منظم همان قدر جان بخش و صبح به صبح طلوع کنی در دنیایم که رشد کنم تا فراسوی خیال، تا آرزوها، امیدها، زندگی ام را به دستانت می سپارم، شنیده ام تو میتوانی مرا به بهشت برسانیراستی از میان پچ پچ ...
دلم کلبه ای می خواهدبا پرده هایی به رنگ عشقو چشم هایی در انتظار خواب قصه هایم گهواره ی چشم هایت می شدندآنگاه خواب عمیق عشق رابه پلک های زیبایتهدیه می کردممجید رفیع زاد...
تسخیرم می کندشبی که یک لحظهبدون یادت چشم بگذارمپلک هایم سنگینهمچون هوایی که در ریه هایم در حال عبورندشبی تلخ و سرشار از کابوسبی گمان خاطره اتمرهم این آشفته حالی استوقتی که یاد تو رادر آغوش می گیرممجید رفیع زاد...
بهانه ات را می گیردقلبی که تنها همدم آندر این روزهای بی کسیقاب عکسی است از توکه خاطراتت رابر من تداعی می کندآنگاه که رویای شیرین داشتنت رابر تن رنجور چشم هایم می بافممجید رفیع زاد...
شعرهایم راحرف به حرف برایت می بافمو بر تن چشم هایت می کنممی خواهمهر که نگاهت می کندبداند کهشاعر چشم هایتمنممجید رفیع زاد...
تنها امیدمبرای پیدا کردن توقاصدکی بودکه به دنبالت فرستادم !افسوساینک کنار من استتا هر دو خاطراتمان را مرور کنیماو خاطرات بازی اش با بادمن خاطرات بی تو ماندن رامجید رفیع زاد...
پریشان تر از موهای توفکری است که در نبودنتبه هزار راه می رودتمام کوچه های شهر را قدم می زندو قلبم را دلداری می دهدبه امید یافتننشانی از تومجید رفیع زاد...
حالا که می رویبرای چشم هایمخواب سوغاتی بیاوربگذارشب های بی تو ماندن رادر آغوش خیالتگوشه ای آرامبمیرممجید رفیع زاد...
عاشق که بشی... چشماش میشه دنیات، به طوری که وقتی می خوای خودت و توی چشماش ببینی اشک توی چشمات جمع شه و بغض کنی...عاشق که بشی...دستاش میشه آرزوت، طوری که هر لحظه آرزو کنی که فقط یک لحظه دستاش و توی دستات بگیری...عاشق که بشی...آغوشش میشه رویات، طوری که همیشه در خواب و بیداری، رویای آغوشش رو، توی سرت پرورش میدی...عاشق که بشی...دیگه هوس قاطی عشقت نیست...عاشق که بشی... اون میشه تو؛ تو میشی اون...عاشق که بشی...فقط عاشق میشی......
عادت داشت نوک خودکار را بین لب هایش بگیردیک روز جامدادی اش را دزدیدمو تمام خودکارهایش را بوسیدم...وقتی بابا آمد خانه،ازم پرسید چرا لب هایم آبی شده؟می خواستم بگویم برای اینکه او آبی می نویسد،همیشه آبی...
نبضِ زندگی منوابسته به جریانِ حضور توست!همچون درختی به ریشه اش،پرنده ای به بالش،و آسمان به وسعتش...!من آن قدر با تو درآمیخته امکه هویتم به ارمغان آمده!که اگر روزی مرا ترک کنی،یقیناً خواهم مرد،خواهم مرد...!...
دلم یک عشق میخواهدیک کلبه چوبییک دوستت دارم سادهویک ارامش ابدیکه در اغوشت تجربه خواهم کرد...ودیگر هیچ.......
پای تو گیرم من یه چند وقته که بعد رفتنت دریا نمیرممیترسم آخه بی هوا بارون بیاد دست کیو باید بگیرمهر شب تو رویا من تورو میبینمت میگی کنارم خوبه حالتمیخندی و باز من گلای صورتی میذارم عشقم روی شالتبزن بیرون از تنهایی برگرد کنارم همونم که برای دیدن تو بی قرارمنرو از روزگارم که من طاقت ندارم منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم...