
حسین پور
جهانی داریم در هم و بر هم...
گاهی وقتها "لگدکوب کردن" آدمها با "پا زدن" نیست،
با "حرف زدن" است!...
"روباه بودن" خطرناکتر از
"گرگ بودن" است...
گر که باشی بهر نادانان زلال
میرسد بر تو ز آنها صد ملال
آدم نادان نداند این که چیست!
حد نگهداری رسد بر تو کمال...
یکی را کرده بودم در دلم جا
ولی با حیله ای کرد او مرا دَک
از این حیله شدم رنجیده خاطر
ولی آموختم عشقم شود تَک!...
به او "بند" کرده بودم،
به من "نخ" داد،
و اینگونه بود که خود را در میان "نخ های" سیگار دیدم!...
سالها گذشت و آموختم که "نخ ها" را پاره و "بندها" را رها کنم...
پولی که خرج "باطل" میشه خرج "آتل" میشه...!
یادمان باشد:
شاید روزها تکرار بشوند اما آدمها تکرار نمیشوند...
بال و پر برگیر بر خود منت آدم نبر
تا تو را رنجور بیند میزند بر تو تبر
سازگاری کرده ام اما ندارد بهره ای
گشته ام از سازگاری اینچنین زیر و زبر!...
اوضاع زمانه هَمِه جنگ است وَ کشتار
از روز ازل بوده چنین زشت وَ تکرار
از سنگ وَ شمشیر رسیدیم به موشک
بمب اتمی هم به میان آید و هشدار!...
صبر کردیم و نشان پیری از ره آمده
داغ دل بر سر زده! گشتیم اندر میکده
چاره ای دیگر نمانده! اندکی خوش بگذرد!
تا که شاید روز خوش از در بیاید سرزده!.....
با آدمی باش که از حال خوبت خوشحال بشه نه از مال خوبت...
تنها بودن سخت نیست،
تنها ماندن سخت نیست،
اما
تنها شدن سخت است...!
از همان روزی که قابیل سنگ بر هابیل زد
جنگ شد کار بشر در جنگها شمشیر زد
بمب و تیر و اسلحله آمد پدید از دست او
یک طرف بمبی زد و آن دیگری با تیر زد!...
رفتی و نگفتی چه شود بر سر دلدار!
گفتی که تو را عاشقم و تا به ابد یار!
آسان تو شکستی همه یِ قول و قرارت
دل تنگم و گریانم و حالی که شده زار...
یار گر مثل قناری این سَر و آن سَر رَوَد
عاقبت در پنجه های یک عقابی میرَوَد
یار باید یار باشد تک پر و عشقش یکی
نه همان یاری که هر جا سوی عشقی میدَوَد!.....
کشته ما را جمله های عاشقی و دلنشین
لحظه ای وقتی گذار و اندکی نزدم نشین
تا بگویم سرگذشتم را که دادم بر فنا
در همین بازی عشق و سور و ساتی آتشین.......
هر که دارد قصد رفتن راه او باز و دراز!
ماندنش با من لیاقت خواهد و رسم کمال!
در کفم ثروت ندارم! خانه ام آلونک است
همنشین خاک هستم! دور از تخت و جمال!...
تنهایی و آرامش و یک شعر غزل وار
یک جرعه ز قهوه و کمی جنبش افکار
یادی ز گذشته کنم و زیر و بم خود
گاهی بشود تجربه و گاه که معیار...
حقیقت این است که حقیقت وجود ندارد...
ما با هم نمیرسم
اما
ما به هم میرسیم،
یک روزی و در یک جایی،
خدا کند آن روز با عشق باشد
و
نه بی عشق،
با عشق میتوان دنیایی را ساخت
و
بی عشق میتوان دنیایی را سوخت،
گاهی وقتها یک "حرف" میتواند سرنوشت یک آدم را عوض کند......
بدانیم و بمانیم
نه بمانیم و بدانیم...
بعضی از آدمها "قیافه زندگیشان" زیباست،
اما
"قافیه زندگیشان" نازیباست...!