پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من هیچ وقت در زندگی نفهمیده ام که چه می خواهم !!!همیشه قوای متضادی مرا از یکسو به سوی دیگر کشانده و من نتوانسته ام دل و جانم را فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من همین است. همیشه دودل بوده ام......همیشه با یک پا بطرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفته ام و در نتیجه وجود من معلق بوده است. بزرگ علوی چشمهایش...
امشب وقتی که دوباره به ستاره ها نگاه میکنم، وقتی دوباره با ماه حرف میزنم، وقتی که دوباره به صدای آسمون گوش میدم یاد تو می افتم و این یعنی هنوز به شدت عاشقتم.....
هر آدمی از عشق یه سهمی داره....سهم بعضیا یه نگاه موقع عبور از هم،سهم بعضیا یه تپشه موقع دیدن چشمهای هم،سهم بعضیا قد یه بوسه اس توی مستی،سهم بعضیام چند روز عاشقیو و یه عمر مرور خاطراته،سهم بعضیا وصال یاره،سهم بعضیام جدائیه...عشق قصه ی شاه پریون نیست که با یکی بود یکی نبود شروع بشه و همیشه تهش رسیدن باشه.....گاهی عشق به معنای نرسیدنه،نرسیدن به کسی که دوستش داری.شاید قصه ی تلخی باشه شاید پر از غصه و درد و رنج باشه ولی عشقه دیگه کار...
کاش می تونستم آروم بهت بگم که اندازه تمام تیر های رها شده درجنگ دوستت دارم آنی...
بعد از چشمانتنه دگر سیگار به کار می آید نه دگر گریه که دوای درد عاشقی فقط مرگ است و مرگ....! آنی ...
هر که رد شد گفت:الهی چشم انتظار نمانی...و ندانستند که من سال هاست که چشم انتظار چشم های تو هستم در این کوچه ی متروکه......
جالب است....با قلب آدمها بازی میکنند...دیگران را عاشق میکنند....قلب های را فریب میدهند.....دختران را از درون میکشند......و از خدا میخواهند قلب هایشان آرام یابد..!...
از تبار خروش و طغیان بودرشته آتشفشان بر موهاشچشمهایش عصاره خورشیدزیر رنگین کمان ِ ابروهاش...
چشم هایش .. با چه لهجه ای، با من سخن می گفت .. که یادم می رود .. جهانی پیش روی من ایستاده است .. و مرا نگاه می کند .....
من و عشق با هم قمار کردیممن تمامم را به پای چشم هایش باختم ......
در چشمهایش صد پرستو ناز می کردآری خدا در چشم او پرواز می کرددر تنگ آغوشش کسی چون بید مجنونرقصی برای مرگ خود آغاز می کردمعشوق من در چارچوب عاشقی هاعریانی احساس را آواز می کردبوی تنفر می شنیدم از صدایشاما دلم را با خودش دمساز می کردپیراهنم را وحشیانه پاره می کرددکمه به دکمه زخم دل را باز می کرددر غار تنهایی پر از بیهودگی شدآن دختری که عاشقی ابراز می کرد...
عشق یعنی:چشمهایش را اندازه ی دنیا ببینیو دنیا را اندازه ی آغوشش......
با وجود اینکه صاف و ساده بودچشمهایش ناز و فوق العاده بودهرچه از زیباییش گویم کم استماه گویی بر زمین افتاده بودعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
وقتی میپرسی چرا از بین میلیون ها نفر عاشق تو شده ام دوست دارم فریاد بزنم رو به همان میلیون ها نفر و به همه بگویم من دلم را به موهای خرمایی اش باخته ام ... به چشمهایش به آن ابروهای کشیده اش به چال روی گونه اش به خنده هایش که قند در دلم آب میکند ولی راستش میترسم ... میترسم آنها عاشقت شوند ... پس فقط آرام در گوشت میگویم آمدنت دنیایم را عوض کرد تو جای من بودی عاشق نمیشدی؟! ...
یادت ؛هر صبح پیش از منراه افتاده استدر جاده یِ نمناک پاییز...گاه ؛آهی می کشدروی برمی گرداندو شعر چشمهایشدستم را می گیردبرایِ عبور از جاده هایِ نرفته....هوایِ سرد جادهجان می بازددر گرمیِ نگاهت...و این همراهیِ شاعرانه...یادت که باشدآفتاب بی جانِ پاییزِچون شعاعِ خورشیدِ خرداد است...و پرنده هاجشنِ شکفتن می گیرند؛بر بالِ رنگین کمان....و من در سایه یِ یادترها می شوماز دغدغه هایِ ناهنجار...آه که...
چشمهایش قهوه ای بود و به حق فهمیده امقهوه از سیگار و قلیان اعتیاد آورتر است...
چشم های درشتی داشت...می شد توی برکه ی آبی رنگ چشمهایش تا صبح شنا کرد و خسته نشد... می شد هر صبح مثل آینه قدی ایستاد توی نگاهش و قد کشید... چشم های درشتی داشت...اما امروز دو تا برکه ی چشمهایش به رنگ خون شده بود...سرخ... سرخ تر از آتش شبهای چهارشنبه سوری...گفت مدتیست بی خواب شده ام...گفتم عزیزتر از جانم بس که خیالات در سرت داری...دمی آرام باش..فکری نداشته باش..غمی مخور..پلک ببند بر هر چهنمی پسندی...خندید...چشمهایش سرخ تر شدند...گفت به تو فکر نک...
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشند و لبخندش یکی دیگرو آنوقت تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد...
جهان اعتبارش را به چشمهایش فروختکه دنیا بی نگاهش مفت نمی ارزد....
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشندو تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد نمیشوی....
برای من او در عین حال یک زن بود یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورت های آدم های دیگر را برایم می آورد..بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد.. در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشم های بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش..در چشم های سیاهش شب و ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا کردم و در سی...
یادم باشد عاشق کسی شوم،که شعر را بلد باشد !کسی که بفهمد وقتی؛ستاره را به چشمهایش،زمین را به آغوشش،و بهار را به بودنش تشبیه میکنم !یعنی،دیوانه وار دوستش دارم ... ️️️...
شده آنقَدَر محوِ چشمهایش باشىکه صدایش را نشنوى...؟ ️️️...
باید جاى من باشید...تا بفهمید چشمهایش،براى یک عمر دیوانگى کافیست!️️️...
عشق یعنی چشمهایش را اندازه دنیا ببینی و دنیا را اندازه آغوشش️️️...
و عشق یعنی چشمهایش را اندازه دنیا ببینی و دنیا را اندازه آغوشش ️️️...
چشمهایش نگذاشتیک دل سیرنگاهش / به ... کنم...