پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هر که سبز آمد برون، آباد نیستشعله می رقصد، ولیکن شاد نیست...
آفتاب را دیدمداشت سبز می شددر بلوط چشمهایتشاعر:مهری ذبیحی اترگله...
دوست داشتنت ،باران بهار است جانم را سبز می کند...
تاکِ خانه ی پدری، پیچیده اینجا و آنجا سبز واریسِ ساقِ پاهایم...
و من شهریورم.همانی که سبز می آید و زرد می رود....
سبز می پوشی، کویر لوت جنگل می شودعاقبت جغرافیا را هم تو عاشق می کنی...
و انتهای این قصهی سرد و سفیدهمیشه سبز خواهد بودتا رسیدن سال نو ، تنها یک سلام خورشید باقی ست . . .هزاران تبریک...
شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن !اندیشهات سبز ، آسمان دلت آبی ، و قلب مهربانت طلایی ؛ زندگی زیباست اگر آن را به زیبایی رنگ بزنیم...
سبز یا سرخ گاز زده ام همه سیب های جهان را … هیچ کدام طعم لبخندهای تورا ندارند .. دخترکوچولوی شیرینم...
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند...
وقتی تو اینجا نیستی پاییز جایش خالی استهمچون درخت کاج پیر از سبز بودن خسته ام...!...
هنوز همچناننیلوفر سبز خاطره اتبه روی دیوار عاشقیم پیچیده استجمید مقدسیان...
تو را همواره می خواهمنه گاهی داغ گاهی سردکه عشق تو همانند درخت کاجمیان برف دوری همهنوزم سبز و پابرجاست ......
سرانجام میتوانی ببینی که این چشمهای سبز چو دریایند، موج میزنند، به کف مینشینند، دیگربار آرام میشوند و ...برگرفته از رمان آئورا فوئنتس...
صافی آبمرا یاد تو انداخت رفیقدلت سبزلبب سرخچراغت روشن......
من وغروب/روی یک خط ایستاده ایم/سبز شد برنج...