هر که سبز آمد برون، آباد نیست شعله می رقصد، ولیکن شاد نیست
آفتاب را دیدم داشت سبز می شد در بلوط چشمهایت شاعر: مهری ذبیحی اترگله
دوست داشتنت ،باران بهار است جانم را سبز می کند
تاکِ خانه ی پدری، پیچیده اینجا و آنجا سبز واریسِ ساقِ پاهایم
و من شهریورم. همانی که سبز می آید و زرد می رود.
سبز می پوشی، کویر لوت جنگل می شود عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق می کنی
و انتهای این قصهی سرد و سفید همیشه سبز خواهد بود تا رسیدن سال نو ، تنها یک سلام خورشید باقی ست . . . هزاران تبریک
شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن ! اندیشهات سبز ، آسمان دلت آبی ، و قلب مهربانت طلایی ؛ زندگی زیباست اگر آن را به زیبایی رنگ بزنیم
سبز یا سرخ گاز زده ام همه سیب های جهان را … هیچ کدام طعم لبخندهای تورا ندارند .. دخترکوچولوی شیرینم
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند
وقتی تو اینجا نیستی پاییز جایش خالی است همچون درخت کاج پیر از سبز بودن خسته ام...!
هنوز همچنان نیلوفر سبز خاطره ات به روی دیوار عاشقیم پیچیده است جمید مقدسیان
تو را همواره می خواهم نه گاهی داغ گاهی سرد که عشق تو همانند درخت کاج میان برف دوری هم هنوزم سبز و پابرجاست ...
سرانجام میتوانی ببینی که این چشمهای سبز چو دریایند، موج میزنند، به کف مینشینند، دیگربار آرام میشوند و ... برگرفته از رمان آئورا فوئنتس
صافی آب مرا یاد تو انداخت رفیق دلت سبز لبب سرخ چراغت روشن...
من وغروب/روی یک خط ایستاده ایم/سبز شد برنج