در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اند آتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند
ز هر چه غم است گشته بودم آزاد فریاد از این دام زمانه فریاد ناگاه کمین گشود از مشرق دل یلدای سیاه گیسوانت در باد
پاییز جان مهرت که به ما نرسید آبانت هم به غم گذشت دوست داری آذرت را چگونه ببارم ...؟! .
تو نیمدیگر من نیستی؛ تمامِ منی! تمام کن غم و اندوه سالیان مرا... .
غم را به دل قشنگ ات راه نده من غم تو را هم خواهم خورد!
وقتی دلم گرفت زیر باران گریه کردم... وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند، تازه فهمیدم غم من چقدر کوچک است و غم آسمان چقدر بزرگ...
بعضی وقتا با وجود غمی که تو وجودت داری، خندیدن راحت تر از اینه که علت غمت رو به همه عالم توضیح بدی! .
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم است که گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست
در قفل فروبسته ی غم های دل خویش آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
به هر فصلی غمی ؛ هر صفحه ای اندوه انبوهی وطن جان خسته ام ... پایان خوب داستانت کو
تا تو از در در نیایى از دلم غم کى شود
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردم تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی...
برف هرچه نرمتر و سبک تر بیاید سخت تر و سنگین تر می ماند غم هم
خنده را معنی به سرمستی مکن ، آنکه میخندد غمش بی انتهاست..
بنازم غیرت غم را دمی نگذاشت تنهایم
و این همه زیبایی و غم تقصیر تو نیست به مادرت پاییز رفته ای...
هزار بار گفته ام آدم دلتنگ هیچ چیز حالیش نمیشود فقط حرفهای نگفته اش زیاد میشود
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد...