دلتنگی شاید آن اشکیست که آخر شب ها از چشم هایمان فرود می آید!
اشکی که به پلک مرد می آویزد قانون غرور را به هم میریزد میگِریَم و اشک مرد دیدن دارد سُر خوردن کوه درد دیدن دارد
گاهی دلم شور میزند نمیدانم چرا گاهی چشم هایم خیس از اشک میشود نمیدانم چرا گاهی انگار دنیا برایم کوچک است نمیدانم چرا امروز که برایت مینویسم نمیدانی که چقدر نفس کشیدن برایم سخت شده است اما من میدانم هوای دلت سنگین شده ابرهای تیره ی دلت را کنار بزن...