فاصله یعنی در پی زمستان که فراموش شد سایه ی درخت...! حادیسام درویشی
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود. می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد. و آغوشش بهشت است. و صدایش آشناست. سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از روزهایی آتشین. آدم گاهی آن...
آدمها مثل سایه اند ازشون فرار کنی دنبالت میدوند دنبالشان که بدویی ازت فرار میکنن
به دنبال سایه ی درختی در کویر بودم سکوت حضورت داد دلم را دو چندان کرد در سایه درخت تنها .
گفت: شاید شب، اجتماع سایه هایی باشد که از صاحبانشان خسته شده اند و میخواهند اندکی با هم ادغام شوند و تعهدشان به بدن هایی که به آن متصل بوده اند را از یاد ببرند. شاید به همین خاطر است که شب، شاعرانگی بیشتری دارد و تمنای بیشتری برای هم...
در میانِ بهارِ مزرعه ای کاش بودم سکوتِ یک گُلِ سرخ نورِ نیمروزی به پیکرم می خورد یا که بودم چو چشمه ای خزه پوش با عطش های کوزه های گِلی کاشکی سایه ای از او بودم تا که جایم میانِ دل ها بود چون سپیدار، دستِ نقره ای ام...
همسایه ی دیوار به دیوار نخواهم تو سایه ی همراه به دیدار دلم باش
یک نفر امروز زیر سایه نشسته است چون که یک نفر مدت ها قبل درختی کاشت.
شخصیت همچون درخت است و شهرت مثل سایه آن است. سایه چیزی است که ما در موردش فکر می کنیم، درخت خود واقعیش است.
سایه ها نمی توانند خود را در آینۀ آفتاب ببینند.
در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست...
سایه ، از ضعف ندارد سرِ همراهیِ ما...
همه چیز، حتی دروغ ها، در خدمت حقیقت هستند. سایه ها نمی توانند آفتاب را خاموش کنند.
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت در نود سالگی ات نیز همانی سایه ...
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!
خورشیدم طلوع که میکنی سایه ای میشوم درکنارت
گلزار نگاهت بر سرابِ بیابانهای سوزانِ دل سایه افکندهست
بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سرنَهَمْ آرام به سبک سایه به تو آویزم ...
همیشه باش مثل نفس کشیدن ، مثل راه رفتن مثل خوابیدن ، حتى مثل سایه یک سایه هم آغوش من باش ️ ️️️
جنگل است وُ فرمانِ قلع و قمع وُ بیرحمیِ هیزمشکن وُ کشاکش اَرّه! اما من همچنان با درختانِ بیشاخ و برگ از سایه سخن میگویم تا میوه دهند!
ما در میان سنگ و سایه و زمان گام میزدیم ما در میان عطر و برگ و هوا و مرگ محو میشدیم نور از دهان کهکشان تراوش کرد نور از درون زمان نِشست کرد و روز شد جمله برگهای سبز جهان قلب بود وُ _ قلبِ تو بود
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور تو چنان برافروخته ام می دارد که سایه ام حتی زمین را می سوزاند. بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم.
وقتی رفیقی غیرِ سایه پا به پامون نیست وقتی تصور کردنِ خوشبختی آسون نیست . باید چه جوری جاده های رفته رُ برگشت؟ باید کجای زندگی دنبالِ رویا گَشت؟
نه هرگز نفرینت نمی کنم فقط می خواهم آنقدر سرو شوم که تو حتی نتوانی سایه مرا در اغوشت بگیری ! .