متن شاعر کوچک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر کوچک
ز جان این دل ویرانه آخر تو چه خواهی.
مرا عمریست با ویرانه اش دل شاد هستم.
عجب آشوبی بر پا کرد.
میان قلب آرامم آن چشمان مست تو.
ما به فدای تو شویم.
ای همه جان فدای تو.
تمام شب خیالت را..
در آغوش خودم دارم
به چه مشغول کنم دیده و دل را.
که فراموش کند ناز دو چشمان سیاهت.
بیا که آمدنت.
بهار این دل سرد زمستانیست.
در کنج خیالم ز لبش، بوسه چیدم.
خداوند گناهم را ببخش، توبه توبه.
چشمان تو بهترین بهانه است.
تا چشم بپوشم ز چشم دگری.
امین غلامی (شاعر کوچک)
بازتاب چشم تو در چشم من.
چشم مرا، بی نیاز از هر سیه چشمی کرد.
صبح است و دلم لک زده لبخندت را.
آن گونه ی سرخ و آن لب قندت را.
و چه عالیست.
خیالی که لبخند میشود بر لب من.
مثل خیال داشتنت.
مثل آن ماهی افتاده به دام صیاد.
من به دام نگه یار گرفتار شدم.
کاش پیدا شود، آنکس که دلم را برده.
ما را همین بس که تو در خاطره مایی.
باختم بد باختم.
ناز چشمان سیاهت، بدجور دلم را برده.
من به اندازه ی زیبایی آن چشم سیاهت.
گرفتار توام.
از سیه چشمان تو دارم.
من این دیوانگی ها را.
چه ها کردی تو با این قلب دیوانه.
که جز چشمان تو چیزی نمی بیند.
آتش زده بر جانم
چشمان سیاه تو.
بر لبش لبخندیست، که جان میبخشد.
چشمان تو ممنوعه ترین جای جهان است.
من فاتح این چشمم و فارغ ز جهانم.
یک شهر شده آشوب و دل ما شده ویران...
از دست دو چشمون سیاهت...
توبه کردم که دگر دل به کسی نسپارم...
دل به هر کس که سپردم بشکست...
هر بار که خندیدی...
دیوانه ترم شد دل...