متن شاعر: زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر: زهرا حکیمی بافقی
دمیده، عطر تو، در لابهلای شهر
همه، کوچه، به کوچه؛ هرکجای شهر
به دلها، گشته جاری، شورِ ذکرِ تو
به هر ساعت؛ میانِ لحظههای شهر
سرای پاکیو، مهر و، وفا گشته
نهانِ سینهی پُرهوی و های شهر
معطّر، از گلِ یادت شده، هر دم
هوای وسعتِ بیانتهای شهر
به احساسِ ...
شکفته در دلِ تو ایران
سرورِ باورِ شهیدان
تو سرزمینِ قاسمی و
جوانههای باغ ایمان
زیباست؛ چنان رویاست، دنیای وطن
آبیترِ آبیهاست، دریای وطن
احساسِ غروری میتپد، در دلِمان
وقتی رهد از: «تهدید»، هر جای وطن
وطن هر روز، دردی تازه دارد
درونش، بغض بیاندازه دارد
ورقهای کتاب زندگانیش
مدام از حسّ غم، شیرازه دارد
روان شد در دلم بغضی پیاپی
از این دردی که پیوسته، وطن راست
از امواج غمی که: میخروشد
از احساسِ نَمی که: مرد و زن راست
همچنان تیر کشد، قلبِ تمامِ زن و مرد
از خبرهای غمِ بیگَه و گاهِ وطنم
ای خدا! محو نما، از دلِ ما، غمها را
شاد بنما، تپشِ قلبِ پُر آهِ وطنم
از دلِ دامنهها، سیلِ غمی، سرریز است
اشک جاری شده استاز: همه راهِ وطنم
حسّ جان آه شده؛ شعله کشیده، به نهان
بس که بشنیده دلاز: روزِ سیاهِ وطنم
در غمِ کوچِ پرستوی نگاهِ وطنم
تار شد، دیدهی بیدارِ پگاهِ وطنم
تسلیت، واژهی تلخیست، که جاری شده است
روی لبهای دلِ شعرِ نگاهِ وطنم
وطن هر روز، دردی تازه دارد
درونش، بغض بیاندازه دارد
ورقهای کتاب زندگانیش
مدام از حسّ غم، شیرازه دارد
هماره، بوده «ایرانی» ستوده
هنر، «ایرانیان» را هست و بوده
در آن وقتی؛ که دنیا بیهنر بود
فقط «ایران» هنرمندی نموده
آب و باد و، خاک و آتش، مینمایند این صدا:
تا هماره، زنده بادا کشورِ ایران ما
کشوری که: مردمانش، عشق را سرلوحهاند
مهرورزیهاست، رسمِ کیشِ مهرِ سینهها
«سرزمین آریایی»؛ سرزمین مادری»
خاک گلگونی که هستاز: خون یاران باصفا
چشمانِ دنیا، مستِ جادومسلکی هیز است
قلبِ بخیلش، بهرِ خوبیها، بسی ریز است
خالی شدن، از خیزشِ زیبای رویاها
کارِ همین دنیای بیرحمِ جفاخیز است
تا هستمو، صفای رویا هست
امّید را نمیدهم، از دست
تا شوق هست، در سرِ من
شورندگیست، یاورِ من
تا زندگیست، در رگِ جان
سرزندگیست، باورِ من
شد عید و بشد شاد دل از، لطفِ خداوند!
در حسّ دلم، گشته شکوفا، گلِ لبخند!
در عید چو جویند همه، دلبر و دلدار،
امّید که این عید شود، باعثِ پیوند!
(اللهم عجل لولیک الفرج!)
در باغِ دلِ هر دوی ما، مهر و وفاست!
این مهر، دمی، از وزشِ عشق خداست!
احساسِ قشنگیست، که گلبوسه دهی؛
حالا که شده، عید و دلت شاد و رهاست!
علی (ع)،
مردِ سبزِ لحظههای سپیدِ مهرورزیست؛
از جنس آیهی نور؛
زلالتر از آبیِ احساس؛
و شادابتر از افقِ سرخِ مهرِ محبت!
زمزمه، با زمزمِ جان میکنم؛
دردِ دل، با جامِ رضوان میکنم:
حقّ خوزستان مگر بیآبی است؟!
حقّ خوزستان زلالِ آبی است!
در جنوبِ کشورم بلوا به پاست
رودخانه، رفته وُ، ردّش به جاست
آبها خشکیدهاند از چشمهسار
مردماند از دستِ بیآبی، نزار
جنگ، چون آورد سر، از خود برون
شد «لبِ کارون» و «گلبارانِ» خون
در دفاعی که، مقدّس بوده است
مِهرِ کارون، یادِ هر کس بوده است
پس چرا بعد از دفاع و، جنگِ سخت
در رهش، افتاده صدها سنگِ سخت
با تفکّرهای وجدانِ صفا
بنگرید اینک به حال و، روزِ...
بوده روزی، رودِ کارون، باصفا
منبعی بوده، برای کِشتها
در کنارِ آن، تمدّنهای ناب
پاگرفته، پُرتب و، پُرالتهاب
حیف حالا، گشته خشکیده، دهان
تشنگی دارد نهانش، بیگمان
رودخانه، تشنه است آبش دهید
چشمهای، از جنسِ مهتابش دهید
خستهاند از تشنگی مردم کنون
آب را میخواهد احساسِ جنون
آبِ نابی که، زلال و، آبی است
حقّ خوزستان مگر بیتابی است
عشق میآید؛/ دل پرواز میکند؛/ شور میبارد؛/ شوق آواز میکند؛/ فریاد میزند:/ وه! عجب حالی!/ پوست میدرَد از خوشحالی.../ نفسی شاد؛/ تنفسی آزاد،/ موجِ وجودت را،/ تا اوج رها،/ پرواز میدهد.../ ناگاه.../ با یک تپش؛ با یک تکان،/ فرو میریزد قلب یک رویا.../ تو میمانی و حیرانی؛/ و چشمانی، مخمور...