سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گفتی که با تو دلم/ لبریزِ عاطفه اَست/بودن، کنارِ دلت/ جانخیزِ عاطفه اَست/از خاطرم نرود/ حرفی که گفته ای و/گلهای سرخِ جنون/ بر میزِ عاطفه اَستزهرا حکیمی بافقیبندی از یک چهارپاره...
پرورش می یابد از قلبِ گلستان، بوی ناب/می کند رفعِ صداع از جان، نمِ پاکِ گلاب/نیست هرگز باعثِ دردِ سری، فرزندِ نیک/سرفِرازی می دمد، از کوششِ دل بندِ نیک/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی تمثیلی)...
ریشه دارد یک درختِ طیّبه، در قلبِ خاک/شاخه هایش سر به افلاک ست و پُرمیوه ست و پاک/گر درختی باشد از ریشه، خبیثه، بی گمان/هرگز آن را، نیست یارا؛ تا بماند پُرتوان/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی تمثیلی)...
می توان برداشت کرد از آیه های حق، چنین:/از تباری پاک می مانَد صفا روی زمین/همچنین لازم برای جوششِ یک نسلِ پاک/آبِ عفّت هست و خاکی بس نکو وُ، اصلِ پاک/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی تمثیلی)...
پیشت دلم هرگز نیامد تا دهی دستم/گلهایی از جامِ گلستانِ دلت، هردم/باور کن اصلا من، نبستم دل به تو؛ زیرا/اندازه ی یک قرن، دیوار است، بینِ ما/هرگز نمی خواهم که روحی را ببینم در/گل پیکرِ قلبی؛ که قبل از تو، شده، پرپر/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)برشی از یک مثنوی...
به نامِ نامیِ پروردگاری/که داد احوالمان را هوشیاری/به احساسِ نهان، دلداری آموخت/و دل را داد، نبضِ دل مداری/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
هماره، بوده «ایرانی» ستوده/هنر، «ایرانیان» را هست و بوده/در آن وقتی؛ که دنیا بی هنر بود/فقط، «ایران» هنرمندی نموده/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
دلم، نازک تر از: مینای کاشی؛هوایت می کنم وقتی نباشی؛تو می دانی که حالم با تو خوب ست؛بپا حسّ مرا از هم نپاشی!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
رسیدی، تا غروبی حس برانگیز،شبِ یلدای گیسو گسترش یافت! در آغوشم پریشان کرده ای زلف؛چه ناز ابریشمِ مو گسترش یافت!شاعر زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل، کتاب آوای احساس....
به حریمِ لبِ احساس رسد سینه ی ما؛آن زمانی که نگاهت دلِ ما را ببرد!روشن از مِهرِ وفا می کُند او، شام دل و،این انارِ دلِ ما، تا شبِ یلدا ببرد!زهرا حکیمی بافقی، کتاب آوای احساس....
شبِ یلدای زلفم، شانه کردی؛به چشمانم نگه، مستانه کردی؛زمانی که: دلت، لبریزِ من شد،انارِ دل، برایم، دانه کردی؛به لبهایم نهادی، مُهرِ لب را؛شرابِ بوسه را، پیمانه کردی؛زدی فال از کتابِ حافظ و باز،مرا از نو صدا جانانه کردی؛تمامِ حسّ قلبِ عاشقت را،به گردِ سینه ام، پروانه کردی؛مرا بوسیدی و بوسیدی از نو؛میانِ نبضِ قلبم، خانه کردی!شاعر: زهرا حکیمی بافقی(کتاب نوای احساس)🍇🍉🍎🍒🍓🍊🍅...
شبِ یلدای زلفت، شانه کردم؛به چشمانت نگه، مستانه کردم؛زمانی که: دلم لبریزِ «تو» شد،انارِ دل، برایت دانه کردم؛به لب هایت نهادم، مُهرِ لب را؛شرابِ بوسه را، پیمانه کردم؛زدم فال از کتابِ حافظ و باز،تو را از نو صدا جانانه کردم؛تمامِ حسّ قلبِ عاشقم را،به گردِ سینه ات، پروانه کردم؛تو را بوسیدم و بوسیدم از نو؛میانِ نبضِ قلبت، خانه کردم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب نوای احساس....
شبِ یلدا رسید و باز، بی تو،تمامِ چشمِ احساسم، به در شد؛سفر کردم، برای دیدنِ تو؛ولی حسرت، نصیبم زان سفر شد؛چرا که: رفته بودی، از شبِ عشق؛همه یلدای من، آن شب، هدر شد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنم احساس)...
عقیقِ یلداییِ لبهایت،از گلِ خورشید می سراید،و آفتاب را،در فورانِ آتش،به شرار و شعله وری می خواند…زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنم احساس)...
«تو» باشی و امواجِ نگاهت؛ ای کاش!«من» باشم و حسّم به پناهت؛ ای کاش!وقتی که به پایان، برسد، یلدامان،«دل» باشد و خورشیدِ پگاهت؛ ای کاش!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🍇🍉🍎🍒🍓🍊🍅...
خُمخانه وُ هم، سبوی جان را عشق ست؛احساسِ تب و، هلوی جان را عشق ست؛شورِ شررِ بوسه دلم می خواهد؛یلدای لب و، لبوی جان را عشق ست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی(الف احساس)🍅🍊🍅...
دیوانِ تپش دارد، دنیای صفا؛امواجِ عطش دارد، دریای رها؛وقتی که شکوفا شد، احساسِ نفَس،رویای غزل دارد، یلدای وفا!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🍇🍉🍎🍒🍓🍊🍅...
یلدا و شبِ چلّه ی ایرانیِ ما؛پیدا شدنِ شورِ زمستانیِ ما؛در محفلِ مِهرِ خانواده، برپاست،احساس و غزل، با حافظ خوانیِ ما!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)* شورِ زمستانی: انقلاب زمستانی🍇🍉🍎🍒🍓🍊🍅...
از راه رسیدَست، شبِ مِهر و وفا؛دنیا شده از: رویشِ آن، غرقِ صفا؛بیواسطه روشن از: شکوهِ رویاست،احساسِ نهانِ شامِ یلداییِ ما!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🍇🍉🍎🍒🍓🍊🍅...
راهِ دلِ خود بگیر و رَه نامه بخوان؛از صورتِ ماهِ خویش، مَه نامه بخوان؛یلدا شده احساس بگیر از: تبِ جان؛با بیژن و با منیژه شَهنامه بخوان!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🍇🍉🍎🍒🍓🍊🍅...
گلم! نقشِ دلِ پیراهنم باش!مثالِ گل حریری بر تنم باش!ببر من را به قلبِ باغِ احساس؛به فکرِ دم به دم، بوسیدنم باش!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
دلم تنگه مثال کوچه ی شب؛که در آن نیست، یک دم لغزشِ لب؛تبِ تنهایی و، حسٌ غریبی،شده، شورشگر حالِ من اغلب!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
دلم راز مگوی تازه دارد؛به تو، احساسِ بی اندازه دارد؛به هم ریزد، اگر رویای قلبت،نخور غم؛ شهر دل صد سازه دارد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
در آغوشت بیارامم چه زیباست!برایم ناکجایش قدّ رویاست!در آن شورش ترین احساسِ نابی،برای باورِ قلبم مهیاست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
تپشهای جنون را می شمارم؛عطشناکیِ دل را می نگارم؛برای بودنت در لحظه ی حس،دلم را دست قلبت می سپارم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
گلِ پیراهنت را دوست دارم؛لب و، عطر تنت را دوست دارم؛در اوج لحظه های گرم احساس،تب بوسیدنت را دوست دارم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
حریرِ دامنت را دوست دارم؛گلستان تنت را دوست دارم؛میانِ باغِ رویاییِ احساس،ترنّم کردنت را دوست دارم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
به هنگام نبودت، اوج سرماست؛تمام لحظه های جان، جگرساست؛ولی وقتی کنارم هستی ای دوست!دمای نبضِ احساسم چه بالاست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
گلِ حالِ نهان، زیباست با تو؛دلم سرشار، از رویاست با تو؛در اوجِ فصل های خشکِ احساس،درونم چشمه ای، جوشاست با تو!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
اگر شعرم، تبِ احساس دارد،شمیمش، شمّه ای، از یاس دارد،به عشقِ توست؛ آقای فرامِهر!دمت، آرامشِ ریواس دارد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
صفایت حسّ بس بی تاب دارد؛هوایت پرتوی مهتاب دارد؛برای برکه ی نیلوفرِ مهر،نگاهت، آفتابی ناب دارد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
نگاهش بود، عنوان دوبیتی؛در آن گم بود، دیوان دوبیتی؛و با «ردالعجز»، بر صدرٍ احساس،دو چشمش گشت، پایان دوبیتی...شاعر: زهرا حکیمی بافقی، (الف احساس)...
دل و، دل بازیِ ما، رازِ رویاست؛گُلِ حس بازیِ ما، جنسِ دریاست؛ به رنگِ آبیِ عشق است بی شک؛شده، سرخابیِ دل، زین سبب تک!زهرا حکیمی بافقی،برشی از یک شعر سرخابی....
سرخ؛آبی؛سرخابی...زندگی در عشق،سرخ می تپد؛سبزتر از آبی،جریان دارد...رنگهای زندگی را،دوست دارم...زهرا حکیمی بافقی،شعر سرخابی....
اجاق دل، ز بهرِ مهرِ تو، گرم از محبت شد؛بیا مهمان قلبم شو؛ که حسّم را،به وجد آری!زهرا حکیمی بافقی،بیتی از یک غزل....
نرو از پیش من؛ آخر؛ مجالِ بی تو بودن نیست؛دلم مویه کند هر دم؛ بگرید زار؛ می گیرد!زهرا حکیمی بافقی،بیتی از یک غزل....
بیا سازِ دلم را کوک کن،با عاشقی هایت؛بشو شور و،بزن ساز و،یکی شهناز، با قلبم!زهرا حکیمی بافقی،بیتی از یک غزل....
تمام نقطه های دل، قلمرو دلت شده؛تو پادشاه دل شدی، به یک نگاه مهربان!زهرا حکیمی بافقی،بیتی از یک غزل....
قطعه ای از پازلِ سرخِ دلِ من،پیشِ دشتِ سبزِ چشمانت،جا مانده است!آمدی و بردی با خود:نیمی از وجود مرا؛نیمه ی من،جدا از من،چرا مانده است؟بازآی و تکمیل کن:دفترِ وجودم را!طرحی از من به جاست؛مابقی،رها مانده است!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس....
در باروریِ احساس، به باورِ تو امیدوارم؛ تو مرا باور کن؛ از عاطفه بارور کن! زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس....
دستهایم را دوست داشتم؛دستهایم پر از چمن بود؛بوی سبزینه ی سبز علف می داد؛امّا افسوس حالا،در دستهایم تنها،چند خط زرد نامفهوم،مانده به جا!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۳....
در امتداد دستهایم،خطی از ابهام،موج می زند؛فال زندگانیم این روزها،تصویری ست،از دورنمای اشکهایم؛نبض دستانم را،به گرمای دستانت می سپارم؛تا خود،رگ عاطفه ام را،دریابی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۲....
آمدم با تو باشم؛فقط با تو!و قلبم را برایت هدیه آوردم؛در کادویی،از جنسِ احساس؛به رنگِ محبّت!امّا تو...بازتابی ست مرا؛بازتابی ست...به تلافی شکستن قلبم؛بازتابی ست مرا...زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۴۹....
دزدیدند صداقت صدایم را؛و سکوت است آن سوی امواج؛نیست واکنشی از احساس؛ره به جایی نیست در کششِ پنجره ها؛چه نامردند ثانیه های التهاب!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۷....
تو را می خواهم؛و با تک تک سلول هایم،می سرایمت؛و با صدای سکوت سینه،آوازت می کنم...زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۳۹....
گاهی باید:سوار بر قایقِ شکسته ی آرزوها،مرزهای بیکرانِ بودن را،با دستانی شکسته پارو زد؛و شاپرک زیبای امید را،از سرای سینه،پرواز نداد!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص۵۷....
بی تو،آینه ی چشمانم،بغض سکوت را،مات می کند...بی تو،سبزدشت وجودم،پر از بهانه می شود...بی تو،صحرای دلم،خونبار است،از نمِ چشمانم!نه...بی تو،بهار هم،اینجا،نمی خندد!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص۱۶۰....
دیگر،چکاوکی نخواهد بود؛تا چکامه سرای پرواز رهایی باشد...دیگر،قاصدکی،خبررسان رویاها نخواهد ماند...دیگر،بغض سکوت را،هیچ صدایی،نخواهد شکست...نه... دیگر پرستویی نیست؛تا رقص شکوفه ها را،به نظاره بنشیند!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۶۱....
من،تنهاتر از تو؛تو،تنهاتر از من؛رسم غریبی است:عشق و تنهایی؛دوری و دوستی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۹۴....
سرشار از احساس است،شعرِ زندگی با تو؛ وقتی که:صبح،از مَطلعِ آفتابگردانِ بوسه هایت،شکوفا می گردم؛و شب،در مَقطعِ شب بوی آغوشت،آرام می گیرم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....