متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
عزیزم، اگر اشکی به چشمت نشست
از شیرینی پایانِ راهی که جست
راهی که با درد و سختی به پیش رفتی
اما در نهایت به نور دلخواه رسیدی
تو جنگیدی، در برابر زمان و شب
و اکنون گلی شکوفا در دل خاک خشک
اشکت به بهار دل اشاره دارد
که...
اسفند، بوی نسترن دارد هنوز
آغوش گرمِ یک وطن دارد هنوز
در کوچههایش عطر باران مانده است
شوری ز باغ و یاسمن دارد هنوز
خورشید در آغوش شب جا مانده بود
امّا امیدِ یک سحر دارد هنوز
با هر نسیم از راه میآید بهار
شوقِ شکفتن در چمن دارد هنوز...
اسفند، در خیالِ بهاران، نشسته است
در آستانهی شبِ زمستان، نشسته است
عطر شکوفهها به هوا میکشد نفس
در کوچههای خسته، غزلخوان نشسته است
لبخندِ آسمان، همه را گرم میکند
بارانِ شوق در دلِ انسان نشسته است
میرقصد آهوانه دل از بوی عید و عشق
امید در کنار خیابان نشسته...
گویی که تقدیر چنین خواسته است
در بینِ عالم، دلم خسته است
هر لحظه در نیمهی راهی اسیر
در وادیِ صبر، دلم بسته است
آنچه نخواهم، به سویم دوان
آنچه که خواهم، ز من رَسته است
با هر نفس، آرزویی به دل
اما جهانی پر از غُصّه است
ای سرنوشتِ...
گفت: کی آیم ز این غمها رها؟
کی رسد روزِ نجات و مرحبا؟
گفتم: آن دم کاین جهان را بنگری
جز برای کار، راهی برتری
آن زمان کز کار، غم کمتر شود
در کنارِ آن، دلت خوشتر شود
گلدَنی بنشان به رویِ میزِ خویش
بویِ گل آرد صفا در روز...
ما پیر بودیم، در دلِ کارهای بیپایان
پیرِ یک جانشینی، غمها و بیخبران
پیرِ شادی نکردن، بیوقفه در سفر
و در سکوتِ شبها، در دلِ خود خزان
ما بیزمانی پیر بودیم، نه با سالها
که در راهِ بیپایانِ کار گم کردهایم جوان
فرصت نداشتیم حتی بایستیم و فریاد زنیم
در...
ولی من دیگرهیچوقت نمیتوانم خودم را دوست داشته باشم زیرا روزی که همانند تمام هم سن وسالهایم درآیینه هویت وبه شوق بودن ایستادم تاخودم را تماشا کنم خودم رازیر برچسبهاوتحقیرهایی دیدم که روزی انسان نما ها به من چسبانده بودن برچسبهایی که روح من را آزرده اند برچسبهایی باعنوان پوچ...
وتنهایی همچون روباهی که سر دوستی با هیچکس نداردآخرین گریزگاهی است برای دور شدن از تمام انسانهایی که مرا در گذشته آزردند وجای حرفهایشان همانندزخم های کهنه و ابدی زندگی را از چیزی که بود برایم تلخ تر کرد
نویسنده عطیه چک نژادیان
عقربه های ساعت حرکت کردن زمان گذشت جسم فرسوداما من هنوز درآن لحظه ی مبهم ایستاده ام وجایی نرفته ام من این روح سردرگم از آن روزتابحال هیچگاه خودرا نیافتم آری من بدجور گم شده ام
نویسنده عطیه چک نژادیان
درون من زخم هایی است که دیگر هیچوقت خوب نمیشوند اما درپذیرش اینکه دیگر خوب نمیشوند گیرکرده ام ورنج واقعی من از نپذیرفتن همین زخم هاست وگرنه جای زخم های روحی ام خیلی وقت است که بی حس شده اند
نویسنده عطیه چک نژادیان
گفت این روزها می گذرندولی نگفته بود که از روی روح وروانم میگذرند
نویسنده عطیه چک نژادیان
سالهای سال است که میمیرد تایک دم زندگی کندتوچه تو میتوانی یک دم
یک مثقال یک ذره مثل من بمیری؟
نویسنده عطیه چک نژادیان
تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی. و لی این که با افعال گذشته از تو یاد می کنم،غم انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده ام.
خاک کردن کسی که درکنارت زندگی میکند خیلی دردناک است اوبرای تومرده است حتی اگر هر روز اورا درخانه ببینی
آری گاهی برای...
ولی این که با افعال گذشته از او یاد می کرد، غم انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده بود آری گاهی برای بودن دیرمیشود
مگر یک انسان چند بار نفس می کشد که در هر نفسِ خود بمیرد؟ مگر یک انسان چند بار می خندد که پس هر خنده اش بگرید؟ مگر چند بار به دنیا آمدم که این همه می میرم؟
نویسنده عطیه چک نژادیان
گاه در وجودمان به
قبرستانی محتاجیم
برای چیز هایی که
درونمان میمیرند...
نویسنده عطیه چک نژادیان
من منزوی شدم،
یا همان طوری که بقیه می گویند
غیر اجتماعی و مردم گریز؛
زیرا بی تمدن ترین انزوا به نظر من
بهتر از جامعه ی بدخواهان است،
که فقط با خیانت و تنفر تغذیه می کند .
نویسنده عطیه چک نژادیان
ما مناسب ترین آدمهای ممکن بودیم برایِ هم،
که در نامناسب ترین زمانِ ممکن به هم برخوردیم ...
تو خسته بودی از زخم هایِ روی تنت،
من خسته از مرهم گذاشتن روی تنِ زخمیِ آدمها
نویسنده عطیه چک نژادیان
من فرارمیکنم از فکردن به تو
مثل ردکردن آهنگی که خیلی دوستش دارم... خیلی
نویسنده عطیه چک نژادیان
اگر به آدمهابگویی:((من خانه قشنگی دیدم که با آجرهای قرمز ساخته شده بود لب پنجره هایش پر از گلهای شمعدانی بودوروی بامش پر از پرستو
نمیتوانند زیبای آن خانه را درذهن خود تجسم کنند.))
اما اگر به همین آدمها بگویی:(( خانه ای دیدم که صدهزار دلار قیمت داشت)) در این...
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و «انسان» راکه کاملا در من تباه نشده، کشف کنم
دوست دارم برگردم به روزی که
برای من، تعطیلات معنای برداشتن یک کتاب وخواندن آن را میداد...
به یاد دارم وقتی بچه بودم خودکارهایش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وبعد خودکارهارابردم وروی تخت لالاکردم وخوب آنهارا بوییدم تمام خودکار عطر پیراهنش رامیداد
وقتی بابا آمد خانه ازمن پرسید چرا لب هایم آبی شده،ومن گفتم خودکارهایت رابوسیدم والان هم خودکارهایت خوابند
وبا همین یک جمله تاآخر...