آدم می میرد جاده نه، پرنده می میرد آسمان نه، نه جاده نه آدم نه آسمان نه پرنده هیچکس نمی ماند هیچ چیزی تنها یک چیز ماندنی ست بوسه ی ما در نگاهِ سیب
آخرین پرنده را هم رها کرده ام اما هنوز غمگینم چیزی در این قفسِ خالی هست که آزاد نمی شود
من یک پرنده ام ایستاده ام کنار این راه که درخت بگذرد!
من با چشمان تو... اندوه آزادی هزار ... پرنده ی بی راه را گریسته بودم و تو نمی دانستی...
شاهد بوده ای لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟ و آبی که پیش از آن چه حریصانه و ابلهانه، مینوشد پرنده؟ تو، آن لحظه ای! تو، آن تیغی! تو، آن آبی! من! من، آن پرنده بودم...
باز میگردی... اما آن قدر دیر... مثلا در یک زندگیِ دیگر ... که پرنده ای شده باشم... دوباره سرگردانِ جفت خویش!
دلم گرفته است... به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بُرد پرنده مُردنی است... پرواز را به خاطر بسپار.
از من می پرسی: چرا دوستم داری؟ از تو می پرسم: چرا پرنده میخواند؟ چرا شکوفه میشکفد؟
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
آه ای پرنده ی زیبای خوشبخت روزی ازاعماق چشمانت به عمق چشم هایم کوچ خواهی کرد.
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست