به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب
ای کاش میبردی تمام خاطراتت را از تو برایم یک بغل افسوس مانده
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
کاش برای تو آرزویی بودم محال دست نیافتنی ها دوست داشتنی ترند...
هزار و یک شب خیال بافتم از تویی که یک شب نداشتمت!
آن طبیبی که مرا دید در گوشم گفت درد تو دوری یار است به آن عادت کن
شده آیا به کلنجار نشینی که چه شد من به این درد پر ابهام دچارم هر شب
یکی بود یکی نبود بیخیال قسمت نبود
یادت میفتم با گریه میخندم رو کل دنیا چشمامو می بندم
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
چنین که به هم آغشته ایم تو کجا خواهی بود وقتی که نباشم...
من نباشم چه کسی جای مرا می گیرد؟ گاهی از تلخی این فکر به هم می ریزم...
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود...
تو از فصل پاییز زیباتری... من از فصل پاییز تنها ترم
لحظه ی آخر فقط محکم در آغوشم بگیر
و چه دوستت دارم ها که نشد با تو بگویم
نگاه کن چه پیر می شوند رویاهایی که تو را نیافته جهان را ترک می کنند
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق /حلالت
آخر داستان ما نقاشی از تصویر تو بود که آن را با آهی کشیدم
دور از تو درختی خشکیده... عاشق تبر!!
به این پنجره سالهاست که چشم دوخته ام شاید یک پرده بیایی
میدانم هنوز هم دوستم داری و این تنها دروغیست که نمی گذارد بمیرم...
از حال دلم بی خبری اما هر لحظه به یاد تو گرفتار منم...
شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...