دوای درد بشر یک کلام باشد و بس که من برای تو فریاد میزنم: با عشق
نرم نرمک می رسد اینک خزان فصل رنگ و آشتی و عشق زمان
حالا که عشق پنجره را باز کرده است... طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود!!!
از حالت پاییزی چشمان تو پیداست تقویم من امسال پر از روز مباداست
مثل رقصیدن صبحی که تماشا دارد شوق دیدار تو کنج دل من جا دارد
زیر چتر آرزویم در خیابانی که نیست با خیالت بال می گیرم کبوتر می شوم
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
دل به هجرانِ تو عمریست شکیباست ولی بارِ پیری شکند پشتِ شکیبائی را
تو را بی روسری دیدم عجب طوفان دل چسبی تشکر باد تابستان، مراد این دلم دادی!
روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی، زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی!
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق داده نوید زندگی جاودانیم
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
لذت وَصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوریِ بسیار به یاری برسد
موی فر داری شما و دلربایی میکنی دلبر مو فرفری ،در دل خدایی میکنی!
من حسودم!؟ نه به ولله؛ فقط دوست ندارم سر بر تنِ هر کس که تو را خواست بماند
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
هستی وُ در جهان من جشن است نیستی... خاک بر سرِ عالم
صحبت از ماندن یک عمر بماند به کنار قَدر نوشیدنِ یک چای بمانی کافیست…
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده
درختی ام که پر از قلب های کنده شده است ز خالکوبی غم های یادگار پرم
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو سرگرمِ تماشایی ومن گرمِ تماشایت تماشای تماشایت تماشایی تماشایی ست
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟