خواستم گریه کنم، قلب صبورم نگذاشت وقت زانو زدنم بود، غرورم نگذاشت
زمین را گر شوی مالک طمع بر آسمان داری دم مردن همی بینی نه این داری نه آن داری
گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من نفسی هست دلی هست، ولی جانی نیست
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
بوسه می خواهی بفرما این لب من این شما این همان یک جمله ای بوده که او هرگز نگفت!
دلم یک استکان چای و دو حبه قند می خواهد دلم یک جرعه از شیرین ترین لبخند می خواهد
غم نا امیدی من مگر آن زمان بدانی که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
چه باشد عاشقی؟ خود را به غم ها مبتلا کردن
تو آرزوی منی از دمی که یادم هست کنون که مال منی من چه آرزو بکنم؟
نوبت آمدن جمعه موعودت نیست؟ شور تلخی به دل منتظرم میریزد
گاهی به سرم می زند عاشق شوم از نو از بس که شدیدا گله دارم گله از تو
باور نکنی هرکس لبخند به رویت زد این شهر که می بینی عشاق دغل دارد
چشم بد از روی خوبت دور باد
سخت خوشی چشم بدت دورباد
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست
تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی پرسم: کمی با من، دلت را مهربان تر می کنی یا نه؟
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو