گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
این آه سینه سوز من دیوار سرد فاصله است
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب
ای کاش میبردی تمام خاطراتت را از تو برایم یک بغل افسوس مانده
ای وای... همه چی خوب بود چشمون کردن نمیتونن ببیننت با من کاشکی بشه اون روزا برگردن
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
کاش برای تو آرزویی بودم محال دست نیافتنی ها دوست داشتنی ترند...
هزار و یک شب خیال بافتم از تویی که یک شب نداشتمت!
آن طبیبی که مرا دید در گوشم گفت درد تو دوری یار است به آن عادت کن
شده آیا به کلنجار نشینی که چه شد من به این درد پر ابهام دچارم هر شب
یکی بود یکی نبود بیخیال قسمت نبود
یادت میفتم با گریه میخندم رو کل دنیا چشمامو می بندم
بی قرام نگارم تیره شد روزگارم ابریم همچو باران کجایی تو ای جان که طاقت ندارم
و منی که هنوز زنده ام مرده ای که زندگی می کند خنده دار است خنده دارتر از لحظه ای که خیال کردم دوستم داری
دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر/ رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم
سال ها بعد می فهمی آنچه به تو بر نمی گردد جوانی و زیبایی نیست آنچه به تو بر نمی گردد منم که تو را پیر یا زشت هم می پرستید
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
چنین که به هم آغشته ایم تو کجا خواهی بود وقتی که نباشم...
پاییز/ می رقصد/ میانِ برگها/ میز/ پیرشده از دلتنگی/ دو استکان چای/ می ریزم/ یکی برای خودم/ یکی هم برای نبودنت/ خاطره ها/ دود میشود / بر لبانم
من نباشم چه کسی جای مرا می گیرد؟ گاهی از تلخی این فکر به هم می ریزم...
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق * او *بود...
...ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی همچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینم...
زودتر از من بمیر تنها کمی زودتر تا تو آنی نباشی که مجبور است راه خانه را تنها برگردد