* تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های های گریه می آید/ مرا هم گریه می باید؛مرا هم گریه می شاید/
با صدای گریه ی ابرها جوانه ی اندوه زد خاطرات خیس خورده ای
به قیمت سفید شدن موهایم تمام شد! ولی اموختم که ناله ام سکوت باشد... گریه ام لبخند... وتنها همدمم خدا...
دلت که گرفت دیگر فرق نمی کند داری برای کدام دردت گریه می کنی!
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن دل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است...
حیران شده ی گریه ی پنهانی خویشم آرامشی از لحظه ی طوفانی خویشم پنهان شدی و فکر خیانت به سرم زد شرمنده ی این حالت شیطانی خویشم
وقتی دلتنگم بشقاب ها را نمی شکنم / شیشه ها را نمی شکنم / غرورم را نمی شکنم /دلت را نمی شکنم / در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که می رسد این بغض لعنتی است!
تنهایی ات گریه ات ... دیگر چه چیزی لازم است تا دل خدا بلرزد ؟
اگه زندگی صد دلیل برای گریه کردن به تو نشان میدهد تو هزار دلیل برای خندیدن به او نشان بده.
بعضی ها گریه نمی کنند! اما از چشم هایشان معلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت گوشه ی چشمشان به کمین نشسته...
بعضی از آدم های این روزگار با گرگ بره می خورند...با چوپان گریه می کنند! مراقب باشیم...
چشم به راهم... چشم به راهِ چه چیزی؟ دختری که گل برایم می آورد ! و حرف های شیرین ... دختری که من را می بیند و می فهمد با من حرف می زند... و به من گوش می دهد... دختری که برایم گریه می کند ! و من دلم...
آدم خلیفه تنهای خدا روی زمین است امپراتوری که گاهی باید برگردد یه آخرین سلاح ش ... و سلاح او گریه است
دلشوره دارم زیاد چی به سر ما میاد اگه فردا بیاد میشه غم ها شروع رو لبامه فقط مکن ای صبح طلوع فردا شب این موقع بساط گریه جوره فردا شب این موقع خواهرت از تو دوره فردا شب این موقع سرت توی تنوره واویلا امون از این مصیبت
ستارهها نهفتم در آسمان ابری دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من . . .
باران که می بارد دلم برایت تنگت تر می شود... راه می افتم، بدون چتر، من بغض می کنم، آسمان گریه می کند !
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
برای بعضی درد ها نه می توان گریه کرد ... نه می توان فریاد زد ... برای بعضی از دردها... فقط می توان نگاه کرد و شکست ...
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
دیگه وقتشه منو یاری کنی واسه حل مشکلم کاری کنی بعد یک عمر گریه توی روضه ها اشکمو تو حرمت جاری کنی
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟ کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها…...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی...
آه، ای شباهت دور! ای چشم های مغرور ! این روزها که جرأت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم ! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم بگذار در خیال تو باشم بگذار ... روزها خیلی برای دلم تنگ است !
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک. که گریه می فهمد ؛ مردهای تنها را