پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تنها موجى که هیچ وقت از جوش و خروش نمى افتهموجِ خداست همه ى جریانهاى زندگیتو به موجِ خدا بسپار...
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت ....موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشیمیخروشی......
گریه کن بر حال خویش ای موج از دریا ملول لحظهای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستمخاطراتت را بیاور تا بگویم کیستمسیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیستصخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم...
سرانجام میتوانی ببینی که این چشمهای سبز چو دریایند، موج میزنند، به کف مینشینند، دیگربار آرام میشوند و ...برگرفته از رمان آئورا فوئنتس...
دوست داشتنتاندازه نداردپایان نداردگویی بایستتی بر ساحل اقیانوسو موج هاای کوچک و بزرگ مکرر را بی انتها بشماری......
ادامه ی چشم های تو...می شود دریا...می شود اقیانوس...و من قایق بی پارویی که...موج به موج...غرق توام !.......
ساحل جواب سرزنش موج را ندادگاهی فقط سکوت سزای سبک سریست...
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خوردبرخیز فدای سرت/ انگار نه انگارتا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیستای مرگ / به قدر نفسی دست نگهدار...
شانه های توهمچو صخره های سخت و پر غرورموج گیسوان من در این نشیبسینه می کشد چو آبشار نورشانه های توچون حصارهای قلعه ای عظیمرقص رشته های گیسوان من بر آنهمچو رقص شاخه های بید در کف نسیم...
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنشجان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش...
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی، به یاد آشنا منز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟ستاره...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دلچو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها منز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی به یاد آشنا منستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من......