سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی آمدگنجشکی بود که زیرِ سرمایِ سهمگین نگاهی یخ زده بودپناهش شدمآنقدر که گرمایِ عشق را با جریان خون در رگهایش حس کردپَر گشود به بامِ دیگریاین دقیقا حس ویرانیست که از او به یادگار ماند بر تنِ احساسمشاعر :سمیه صفرزاده...
چهارشنبه سوری آمده با بک بغل گرمای عشقگرمای چشمهایت را بیاورتا دلم را در آتش نگاهت بیاندازم...