متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار مهدی غلامعلی شاهی
باد، با بانگِ بنفشه بر درِ شب ساز زد
شام، با شبنمنوازی قصه را آغاز زد
شعله بر شانهست، شب در واژهها پیچیدهچین
حرف در حنجر، ولی خاموشیاش آواز زد
ماه بر مهتابِ ماتم، پردهی پرپَر کشید
ابر، آهسته به آیینه، نفسِ پر راز زد
سایه در سایه، صدا در...
شب رسید و باز تنها ماندم و خاموش شدم
در دلِ تکرارِ خود بیپنجره، بیهوش شدم
ماه سر زد پشتِ ابر و پرسشی بیپاسخام
در دلِ کوچه، عبورِ سایهای مدهوش شدم
باد میآمد، صدا را با خودش میبرد و رفت
من میان برگهای زرد، محوِ گوش شدم
هر که آمد،...
باز در من شعلهای از آه شب بیدار شد
چشم بستم، خستگی هم با دلم همکار شد
باد با برگی که افتاد از درختی دور، گفت:
قصهات وقتی نفس گم شد، فقط تکرار شد
سایهام در آفتابِ روز هم پیدا نبود
روز هم چون شب، برایم لحظهای انکار شد
خانهام...
گریه میبارد شبانگاه از در و دیوارِ من
ماه میلرزد ز بغضِ شمعِ بیدیدارِ من
باد میرقصد ولی با دستهای بیکسی
میکِشد بر خاک، خطی از عبورِ کارِ من
شاخه خشکیدهست و دیگر برگ هم بیرنگ شد
هر چه گل بود، از نفس افتاد در گلزارِ من
خواب دیدم در...
باز شب با سایهاش افتاد بر دیوارِ دل
ماه لرزید و شکست از نورِ بیدیدارِ دل
باد میزد بوسه بر خاکِ قدمهای غریب
کوچه خاموش و صدا گم در دلِ تکرارِ دل
شمعِ بیرویا فرو ریخت در آیینهساز
روشنی کمرنگ شد در وهمِ شب، بیدارِ دل
زخمخورده، بیصدا، ماندم میانِ...
ماه پنهان شد، شب افتاد از نگاهِ نیمهجان
کوچه میپرسد ز پایم: «تا کجا، ای بینشان؟»
باد، آوازش شکست از روی بامی بیکسی
برگ افتاد و زمین پر شد ز بوی ناگهان
پنجره خوابیده در وهمِ غروب خانهسوز
شمع میسوزد، ولی خاموشتر از استخوان
دستهای خستهام در جستوجوی سایهاند
سایه...
باد میآید ز دور و بوی خاکستر مراست
خاکِ خاموشی، گواهِ سوختنهایم چراست؟
آسمان از گریههای نیمهشب لبریز شد
ابر هم، همراز این بغضِ پیاپی، بیصداست
هر که رفت از کوچهام، ردّی ز خود جا نگذاشت
خانهام پر بود، اما سهم من تنها خداست
در تماشای غروب افتادهام، بیهیچ رنگ...
ابر آمد، خیمه زد بر چشمِ خسته در غروب
گریه برگِ نارسی شد در نسیمِ بیهروب
باد، خواب پنجره را با خودش تا دشت برد
مانده در دیوارها تصویرهایی بیسکوب
کوچه خالی بود و پای رفتنم در شکّ رفت
دل میانِ خاطراتی مانده از دیروز، چوب
دست بر دل، چشم...
صبح آمد، رنگ باخت آینه در چشمِ سکوت
باد پیچید و شکست از شاخهها آوازِ قوت
دل به دریا دادم اما موج، طوفانخیز شد
ریخت بر ساحل غبارِ خاطراتِ بیثبوت
خواب دیدم رفتهام تا انتهای کوه و نور
لیک پیچک بست بر پاهایم غباری از هبوط
هر که آمد، طرحی...
باز شب آمد، ولی بیعطرِ خوابِ روشنم
ماه هم گم کرده راهِ کهکشان در دامنم
شمع میسوزد، ولی خاموش میماند دلم
نور، نقشِ گریه میکِشد بر چینِ پیرامنم
باد میآید، غبار از خاطرم میروبد و
میبرد با خود صدای سالهای همسَنم
شاخهام، افتاده در فصلِ فراموشیِ برگ
هیچ بارانی نمیگیرد...
در دل شب، سایهای افتاد بر دیوارِ من
ماه پرسید از سکوتِ شمعِ بیدیدارِ من
باد، همرازِ درختِ نیمهجانی شد که گفت:
هیچکس درمان نکرد آخر غمِ تکرارِ من
خسته از آیینۀ بیرنگ و روی روزها
کوچهها گم کردهاند آوازِ بسیارِ من
چشم بستم، تا نبینم درد را در قامتش...
چشم وا کردم، جهانم غرق خواب خام بود
آسمان آبی، ولی دلتنگیام آرام بود
باد میآمد، نمیفهمید درد شاخه را
برگ میافتاد و سهمش خاکِ سردِ شام بود
کوه مینالید، اما صخرهها خاموشتر
هر صدایی در گلو، شرمآلودِ پیغام بود
ماه میتابید بر دیوارِ پوسیده، ولی
نور او هم مثل...
باد بر بامِ شبِ بیکَس، پیاپی پا گذاشت
پرده را پرپر زد و بر پنجره، غمها گذاشت
برگ با بغضی شکسته، در نسیم افتاد و رفت
بوسهای بیرنگ، بر پیشانیِ صحرا گذاشت
در دلِ دریا، دلم را موجها بازی گرفت
صخره فریادی شگفت از عمقِ این دریا گذاشت
رعد، رودی...
شب به سر شد، ماه گم در پیچوتاب ابرها
گریه میافتد به جانِ پنجره، بیدل، رها
باد، آوازش شکست از شاخههای نیمهجان
برگ میرقصد به روی کوچه در یادِ صبا
خشت بر خشتِ دلم لغزید و ویران شد تمام
قصهام را ریخت بر دیوار، دستی بیوفا
چشم بستم، تا نبینم...
دل برید از خندههای سرد و شبهای دوتا
ماه را گم کرد در آیینه، آبِ ماجرا
باد آمد، پرده از راز سحرگاهی کشید
سایه لرزید از طلسمی مانده در نقش صبا
خشت بر خشتش نچیدم خانهای بر باد و خاک
هر چه شد، از عشق شد، افتاد اگر، باشد، خطا...
چون صدا در سینهام پیچید و رفت از روزگار
دل شکست از نغمهای که ریخت طرحِ زارزار
شاخه خشکید و نفس در برگها گم شد، ولی
باد میآورد از آن سو بوی اشکِ یادگار
شعلهای در سینهام میسوخت با بینامیام
دود شد بر چشم شب تصویرهای آشکار
ماه افتاد از...
در شب بیماه جان، افتاد تب، بیمار را
عقل میزد سنگ بر دیوارِ دل، هشیار را
باد بر گیسوی نسرین قصهیی دیگر نوشت
عشق گم کرد آن نگینِ حلقهی انگار را
در دل آیینهها تاریک شد تصویر ما
وقت بخشیدن، زمان بست از نفس، بازار را
آتش خاموش بودم، شعلهور...
در غبار کوچه گم کردم رهِ دیدار را
باده نوشان ریختند آیینۀ اسرار را
باد با خود برد پیچک را ز دیوار قدیم
کرد بیپروانه رقصِ شمع شب بیدار را
بخت چون بازیچه در کفهای کودکان شدی
ریخت بر خاکستر ایّام، بوی یار را
آب بودم، بیخبر از خواب در...
باد میآید، ولی از سمت و سوی هیچکس
بغض میبارد، بدون گفتوگوی هیچکس
ماه بر آیینه افتادهست، اما در شکست
میتراود نور از اشک سبوی هیچکس
در دل شبهای خاموشم چراغی نیست نیست
جز دل من، در نخ خاموشکوی هیچکس
دست بر دیوار تردیدم، دلم در سایههاست
مرز بین ما...
سایهام در حلقهی زلف شبان افتاده است
عشق، چون مهتاب بر سقف جهان افتاده است
کوچهگردیهای من در خواب شهر آرزو
با نگاهی خسته بر دیوار جان افتاده است
شاخههای استخوانم باد را باور نکرد
زخمهایم در مسیر بادبان افتاده است
در دل آیینهها از خویش گمتر ماندهام
نور، در...
شور شب در شیشهی شبنم شکفت از شوق ناب
سایهسان سرگشتهی سرما شدم با سوز خواب
با بنفشه بغض بستم، با بهار آتش شدم
بوسه برد از بازوانم باد با بانگ شراب
چشم چرخان، چشمهچشمه، چهرهام را چاک زد
چون چراغی در شب چله، چه بیتاب و شتاب
دل درون...
چو پر پروانهام در شمع حیران ماندهام
داغ عشقی کز ازل بر سینه پنهان ماندهام
در حریم بادهای کوهساران گریهام
بر درختی بیثمر چون ابر باران ماندهام
هر که دستی برد سوی من، گریزان میشوم
چون غباری در گذر با وهم عصیان ماندهام
نقش خاکم را بخوان از سطرهای خامشی...
دل میتپید و شعله به جانم زبانه داشت
آتش به استخوانم و عشقش بهانه داشت
چون باد، رد پای جنونش به دشتها
بر خاک خفته، قصهی خونین ترانه داشت
هر موج در خروش و دل من به بند آب
دریا به سینه، راز هزاران خزانه داشت
چون برق، چشم او...