جمعه , ۱۱ آبان ۱۴۰۳
سودای سفر/ راه را سنجاق کردزمان ایستادراهرفت....
چقدر بگویمموهایت را ببنددلم را باد دارد میبرد....
بیدار شو پیراهن خمیازهات را پاره کن با یک پیمانه افتاب چُرتات رااب بکش...
میخواهی با درد مرا وامانده کنی یا اینکه خشک و آویزانم کنی؟ اشتباه میکنی درد را سقط میکنمسنگم، سنگ آب و صیقل خوردهرودخانه، گذرم...
شهرمرا می فشاردواین خیابان که نامش ازیادم نمی رودهمانکه مردی با سیگارهاییدرجیب چپشوفکرهایی درنیمکره ی راستشبا عینکش قدم می زندومی دانم روزی ازاین همه حقیقتکه دسته ی عینکش پشت گوش می اندازدمرامی فشارد!...
شعرهایممثل دامنت کوتاهباد که می وزدشاعرترمی شوم...
ماهاز یقه ات بیرون آمدشب راهش راگم کرددکمه ات راببند...
وقت رفتن استبایدرفتبااستخوان هاباگوشت هابایدرفتوقت رفتن که می شودازشانه هایممی توان به آسمان رفتبایک نفس عمیقمی توانهوارفتاین راه رادرازیاکوتاهبایدرفتوقت رفتن استحشره (وسوسه)افتاده به جانم...
لب به لب نهاده بودنددوگردودروای وای گفتنسنجاب ها...
اجنه های رودخانهسنجاقم کردندوگرنه ماوایم دریابود...
پدربزرگ سیگاربدون فیلترمی کشدپدر روزنامه های فیلتردار می خواندکودک اما مشقش را سرخط می نویسدنه یک حرف بالا نه یک حرف پایین...
زمانی که بهاربا خانواده ِ خود ،- در دیار ِ بیگانه باشدباد ِ پاییزبا سرمای سخت ، ترا می آزارد....
نگاهتپلی از مخمل را مانددیرگاهی ست کهمنشبهادرتنهائی خوددرفکراین پل هستم که روزی آوار نشود....
گنجشک/می خوانَد/گلوی پنجره /می شکوفد/سپیدی/جارو می کشد/کوچه ها را...
هنوز/ سکوت/ ریخته در خیابان/پرت می شویم/ از این سکوت/به آن سکوت...
تکه ای نانکمی نمکگرسنگی بردبرکت سفره را...
ابرهای سیاهره آورد آورده اندزنبیل زنبیلشبروی شانه ی روز بلند...
تشنگی مفرط روزنه ها/ تماشایی است/ پاییز...
تماشایی است/ جابجایی/پاییز برگ ریز...
همدیگر را لو بدهیممن، دستهایم تو، موهایت راآنها هم انگشتان اشاره شان راتا:همه چیز عادی شودموهایت در بادهادستهایم روی شانههایتبوسههایمان پشت انگشتهاآنقدر توی خیابانها بلند بخندیمکه:گنجشکها روی سیمهای برق بنشینندسنجاقکها به شهر بیایندلاک پشتها آسفالتها را به دندان بگیرندهمدیگر را لو بدهیمتو چادرت من کفشهایم را...
آرام آرام/ عبور کردم از مرداب/ زیر برگ های نیلوفر/ صدای بوسه ی اردک ماهی ها...
نفست همانند ابر استدل من نیز تشنهء بارانمیتوانی روزی بباریاین دل تشنه ام را سیراب کنی؟...
آدم می میردجاده نه،پرندهمی میردآسمان نه،نه جاده نه آدمنه آسمان نه پرندههیچکس نمی ماند هیچ چیزیتنها یک چیز ماندنی ستبوسه ی ما در نگاهِ سیب...
آغوش آغوش/می ریزند بدون بوسه/گریه ی درختان...
به پا افتادنفسصداگم شده بودچشم ها نمی دیدندنشان به آن نشانسرمان کلاه رفته بودحالا تو تا صبحروی دیواربنویس زندگی...
ارزوهای سوخته/نالهِ مرگ/اسمان سیاه/ابرها نا بارور/خون در راه است /مار به لانهها افتاده /راه گم گشته/پرِ پرستوها خونین است/سکوت بوی تعفن میدهد ....
تابستاندرگذراستیک کف دست شعرپشت سرشمدادم رابرای شعرهای پاییزیتراشیده ام...
من وغروب/روی یک خط ایستاده ایم/سبز شد برنج...
پیراهنمبوی تورا میدهدازبس که خیالت راشبهادرآغوش دارم....
روز،،،/حیران شد/حیران،،،/از کنارش/عبور کرد/محبوبه ی شب...
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی...
آرزوی بزرگتری ندارمجز اینکه غصه های چسبیده ی گلو رافریاد کنمآی دروازه ها یاری می کنید؟...
پاییز/چهار گوشه ی فصل ها/جنگ/سنجاقک ها/سینه خیز...
پاک نمیشود خونی که پاک استدست ات را به گردن دستمالنیانداز...
فریزر هم بو می دهد...
امسال هم نمک سود کردم ارزوهایم رابا دو پیمانه ا ش ک...
پل شدم که از تو بگذرم رفتی اما نه از رو!...