دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
این تنهایی که در من زندگی می کندزمانی زنی زیبا بوده است...
من ز میخانه ی چشمت نظری میخواهماز تو یک خواسته ی مختصری میخواهممانده ام گوشه ی بی حوصله ی تنهاییقدر یک قاصدک از تو خبری میخواهمسخت امشب تب یادت به سرم افتادهدر کنارت نفس تازه تری میخواهمهر شبم با لب خاموش سخن میگویمدر خیالات خودم همسفری میخواهم آنقدر درد کشیدم ز نبودت همه عمرکه از این رنج فراوان ثمری میخواهمتوی پس کوچه ی احساس به جا مانده ز عشقته این کوچه ی بن بست دری میخواهمتازه برگشتم و دیدم که از این عشق و...
«دل بیقرار» غریبانه سر می شودبی قراری های دلی که گوشه گیر قفس تنهایی استمیان بی تابی های یک سکوت سرد ...در انتظار گرمای مهربان ترین ...تا آب کند یخ زدگی های خنده را دستی از آسمان می رسد تا آسمان ریسمان های سردرگمی را ریسه کندبر روی سر در سینه ای که خسته است اما ...میان آن خانه ای است از جنس خدا و خانه ای که خدا صاحبش باشد را ترس از باز ماندن درب آن نیست .......بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
در این دنیای بی درکه پیکرش ویرانه ای ست بر قامت خمیده ی تنهاییمیان وارفتگی های درهم روزگاراز آن کهنه زخم تنیده در پیلهحرفی نیستوقتی نگاهم یک دنیا فریاد استاما ...جوانه می زند بذری که دست دعا و مهر خدا در خاک گلدان دل کاشته....بهزاد غدیری...
رفتی بدون یک خدا حافظی ی دیگرمن ماندم و سیگار و دود و برج خاکسترمن ماندم و این درد جانفرسا و یک گوشهبا خاطراتت می شوم گم توی هر دفترتنها درون خانه با خود عالمی دارماز ابتدای پنجره تا انتهای دربا حس بد هر روز در آیینه می بینماثار پیری را به روی ریش و موی سرمن پیر و زله می شوم یک روز! اما توهر روز بانو می شوی هر روز زیباترنام تو را در گوش من هر روز می خوانداین عشق کهنه این زبان حال خنیاگردیوانه بودن دل سپردن عالمی دارددیوا...
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروبمی روم دل به خیالت بِسِپارم من بازدر میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهاییچشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانمجان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد...قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته از این بغض بی پایانممی کشد شعله به وامانده وجودم هردممنم و خاطره هایت که زمین خورده و زخمی شده اندمنم و طعم گس و تلخِ نبودن هایتهمنشینم من با، کوچ خاکستریِ دستانتآری ای یارِ سفر کرده ی منمنم اینجا تنها، گشته...
تنهایی امصدای کهنه ی دری چوبیکه سالهاستباد به بازی اش گرفتهمن تو راچون پروانه ایکه در دشتی آرام گم شده باشددوست دارم......
ڪاش اصلا نیامده بودی...ڪہ بخواهی بروے!ومن تنها تر از قبل بشوم..!خستہ تر از دیروزم..!وگریان تر از هر شبم..!🙃رهایی درآسمان نوشت!✍🏼✨بدون اسمم کپی نشه‼️...
تنهایی دوست داشتنى نیست، امّا خواستنى تر از تمامِ دوستت دارم هاى مسموم است!مگر تا کجا می توانى به دلت بگویی: ببخشید که باورم شد.....
حسودی میکنم به آنهایی که خالصانه دوست داشته میشوند، حسادت میکنم به همانهایی که عشق در زندگی و میان مشکلاتشان پا در میانی میکند؛ و من بچه شده ام این روزها ، که گریه میکنم ، بهانه میگیرم و تنهایی اما ، همیشه سَرَک میکشد عجولانه در لحظات غریب من ... من این روزها شده ام دخترک کوچکی با احساساتی در حال انقراض که به وضوح ناآرامم و علیرغم تمام اینها کسی نمیفهمد که پشت این چهره ی خوشحال ، خسته ای هرشب آغوش امنی طلب میکند...
خم شده، -- قامتم!زیر وزنِ باری که به دوش می کشم!تنهایی این روزهایم...لیلا طیبی (رها)...
بخاطرت برائت جستم از همه غیرآخِرتو هم همسفر شدی با غیرسفرتان بخیرحکم تو بود مثل همه باشی یک مسافرآزاد شدی از بند منسفرتان بخیرمن نیز بعد توبا تنهایی هایم خوشمیک به یک تنهایی هایم را می پوشمنگاهی به من کناین لباسی که تنم کردیبهم میاد؟...
به دندان کشیده، --بره ی خیالم را......\کفتار\،نامِ دیگرِ تنهایی ست. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
اینک تو ماندی و میان دستانت دست تنهاییتو ای عاشق تو ای تلفیق بغض و اشک و تنهاییبه قدر هق هق ات دیوار برای تکیه دادن نیستبر این افتاده از چشم ات هوای ایستادن نیستبه جز زانو بغل کردن غباری بر نخواهد خاستمجنون شهر ! به جز تو شهریاری بر نخواهد خاستتو یار شهر عشق هستی دریغا شهر یارت نیستبه جز دلهای سنگ و ساکت و سرد در کنارت کیستامید یاورانی نیست با این خیل نا یارانبمیر آخر بمیر ای شهریار شهر سنگستان...
چطور ممکنه تورو بشناسموقتی همه چیز در مخفی کار ی تنیدهچطور ممکنه فراموش کنمچطور میتونم بیشتر بدونموقتی همه چیز به یک نخ بسته اس چطور ممکنه تورو احساس کنمیک بار دیگه، بدون اینکه عقلم رو از دست بدم 🖌سایه ها رو خورشید آفرید...سایه های گذشته منتا پایان باقی موندنسایه ام با من راه نمی آیدباز می گویم باید بروماما ایستاده ام تا گوش شومبرای ازدحام ناگفته هایمکه چترم را زیر بارانتنها به اندازه خودم باز نگه دارم...گم می شو...
ما همه تنهاییم!مادرم تنهاست! خوب می دانم که در تنهایی اش گریه ها می کند و در آخر غذای شورش را گردن حواسی می اندازد که جمع نیست!پدرم تنهاست! تنهایی اش مثل مادرم از چشمانش چکه نمی کند. تنهایی او در گره ابروانش حبس شده... در دست های پینه بسته اش...برادرم تنهایی اش را توپ می زند... شوت می کند و در آخر تنهایی اش گل می کند و حیف کسی نیست که گل را به او تقدیم کند.خواهرم تنها تنهایی است که تنهایی اش را جار می زند. تنهایی های او لغت می شوند و شعر....
مزه تنهایی زیر زبانمان مانده است وگرنه این حجم از بی میلی نسبت به حضور کنار آدم هاعادی نیست...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
شنیده ام موی بلند زنان عاشق را زیباتر میکند!برای همین است موهایم را کوتاه کرده ام!این وصله ها به آغوش تنهای من نمی چسبد!...
پر از تنهایی بودایستگاهجا خالی دادندمسافران زندگی...
مرا همرهی کن به گوشم شب بیقراریسخن های مستانه گفتی و رفتیدر آلونک سوت و کورمدمی قصه ام را شنفتی و رفتیچه می دانی از روزگاریکه باخود دمادم به جنگ و ستیزمو دستان خود را به دستم ندادی که از جای خود برنخیزمهمان به که دور از تو باشد شبانگاه دیجور تنهایی مننگردد به چشم تو ای جانتماشای تندیس رسوایی منغمت را کجا ضجه سازم که خالی کند بغض دیرینه ام راشکایت به نزد که آرم سکوت شب آب و آئینه ام رانمی آئی از فصل بارا...
گاهی...می رنجم از تنهایی ...و گاهی ... چه عجیب دوست دارمتنهایی را ...رعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
در مسیری که... در آن رستن های ابدیمتوقف شده استدر خانه ای که...انتظار بامش را فرا گرفته استتنهایی ام... به زیر درخت انار مهمان استرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
به کجا باید رفت ...دل ما تنگ تر از تنهایی ستدل ما ز غمگینی پرواز خفته ایلنگیده استدر اوج تنهایی شخصی مرموزیک شروع منتظر استآن شروع...که قصه ی آغازی یک خاطره استبه کجا باید رفتبه کجا بال گشودو کجای سفر ترانه باید ایستادنه از آن ..هیاهوی پنجره بغضی تر شدنه از این ...کرشمه شب ها صدفی لب تر کردچه کسی بود که خندید و رهیدچه کسی بوددر محوطه غمگین خوابید!؟دل ما زین خبر نامعلوم گریان شده استدل ما خانه ی تنهایی غربت زا...
فقط یک دست می خواهد تو را بگیردو ازمیان چاه تنهایی ات بیرون بکشد فقط یک دست...که مهربان باشدصمیمی باشد بدون ریا و صادق باشدرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دلا خو کن به تنهاییکه از تن ها بلا خیزد...
هیچ چیز ﺑﻪ ﺣﺠﻢ تنهایی ایم ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ!هیچ چیز، --جز موهای سپید،و روزهای کسل کننده ی پیش روو وعده ای مرگی، که وعده ای ست، --ناگریز!لیلا طیبی(رها)...
در پیله ی تنهایی و بی شانگی امبیدار شده ست حس دیوانگی امدوران شفیرگی ، تمام است و رسیدهمرقصیِ آفتاب و پروانگی ام ......
دخترک با چشمانی معصومنجوا کرد:خانم، گل نرگس ؟!داغ تنهایی ام تازه شد...دل پردردم خون شد ...طروات گل در هاله اشکم رقصیدیادم آمد با چه شوریاز باغ آرزوهای زندگی،نرگس، برایت چیدم ...زیباترین نگاه گل ها،را به نگاهت دوختم ...لبخندت برایم تداعی شد،شادی چشمهایت در یادم نشستو صدایت که با ذوق گفت:وای ، من عاشق نرگسم...من در حسرت آن ماندمکه تو عاشق مریمی یا نرگس؟!وامروز میدانم عاشقی،لفظی بود به رسم عادت بر زبانت......
الفبای زیستن ...به دست فراموشی ستو کسی که ترانه هایشترانه ی تنهایی ستزیستن در شعر زیباستو پرواز کردن در عالم خیالشاید ...در حیات واقعی...چیزی ترانه نو نخواهد خواندکسی لبخند آفتاب گردان ها رانثار خورشید نخواهد خواندتلحی ها ماندگار همیشگی اندو ساعت ها ...ترانه ی تکراری تیک تاک رابه گوش ها می خوانندرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
آن روزها رفتخاطره اش ، بر ذهن ما نشستسرد و سفید و برفهمه جا را گرفته بودآن شب سکوت سردفرسنگ ها راه بودفاصله ها بود و فاصله هاکسی خبر نداشت از سختی راهما بودیم و ما بودیم و بستنهایی و بیدار باش و راه عبثرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
شب بود و شمع بود و من بودم و غم شب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غم...
ٰٰٰٰٰٰིིུٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ❢ٰٰٰٰٰٰིིུٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ❢ٰٰٰٰٰٰིིུٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ❢ٰٰٰٰٰٰིིུٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ❢ٰٰٰٰٰٰིིུٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ❢ٰٰٰٰٰٰིིུٖٖٖٖٖٖٖٖٖٖ❢ٰٰٰٰٰٰٖٖٖٖٖٖٖٖٖمیگم دلبر موقشنگ من سرد بودن تو خیلے جذاب و قشنگ تر از مهربونیای بقیس باورکن!...
ڪاش تنهایے هایم در سڪوت شبانگاہ پایان مے یافت تا اینڪه غم دلٺنگی هم آواره ٺرم کند...
منم تنها، تویی تنهاتر از منمنم دریا، تویی دریاتر از مناگر من ماهم و تو آسمونیببین بازم تویی بالاتر از من...
در مسیری که درآن... رستن های ابدی متوقف شده است! در خانه ای که انتظار... بامش را فرا گرفته است تنهایی ام... به زیر درخت انار مهمان استمرا بکشید...ای حقیقت های بی انصافمرا بکشید...قلب من، از سنگینی یک جداییاز سختی یک مرگ می سوزدمهربانم... چشم هایم به جانب راهی ستکه هرگز... قدم به آنجا نخواهی گذاشت قلبم... همیشه برای تو خواهد تپید تو ای پر فروغ... پر معنا... بینهایت خوب... تو آنقدر بزرگ و مهربان بودی...
من از غرابت تنهایی می آیماز جایی می آیمکه انسانهایش بوی ساده زیستن را ندارندمن از میان سکوت و توهم می آیماز میان...خم کوچه هایی که هنوز از آنها عبور نکرده ایماز میان صدها هیاهوی فریبکه هنوز ...در پس پرده های مشکوک حرف پنهان مانده اندو جرات بیرون آمدن از رقم های افراط را ندارنداز میان انسانهای خوش برخوردی که -در پس نگاه های عارفانه خودحرفهای کذب هوسرانی را می پرورانندمن و تو دانستیم ...من و تو غوغای ترنم تردید راا...
سخنی نیست... جز تنهایی... میگذرد.. اما زمانش مشخص نیست.. جالب است.. شلوغ باشد اطرافت... اما تنها باشی... نویسنده: vafa \وفا\...
می گفت:عمیق ترین قسمت تنهایی آدمااونجاست که از خودشونبه خودشون پناه میبرن......
حوالی دلتنگیهایم دست و پا زدنِ کسی را می بینم که صورتش از ترس دگرگون شده و قابل شناسایی نیست.نزدیکش که میشوم انگار نیرو می گیرد و خودش را آرام می کند و در کمال خونسردی، خویش را نجات میدهد..در کُنجِ بی کسی هایم انگار تنها نیستم، همیشه کسی هست که او هم تنهاست و با هم به خویش پناه می بریم...گمان می کردم که تعریفِ تنهایی را می شناسم اما این نیز به مانند دیگر داشته هایم، خیال بود...همیشه وقتی به گوشه ای پناه میبری انگار که خود را به مهمانی با ...
آدمهایی که تنها بودن را انتخاب میکنند، لزوما بی عرضه ،بد تیپ و یا بد قیافه نیستند!آنها فقط به بلوغ فکری رسیده اند و فهمیده اند که تنهایی آدم حرمت دارد، نباید هر شخص از راه رسیده ای را به این تنهایی راه داد....
وقتی احساس من شبیه احساس کسی نیستمطلقاً هیچ کس نمی تواند بفهمد درونم چه می گذرداین یعنی تنهایی!پائولو کوئیلو 📚 خیانت...
حالا؛ تمام روز\موهای سیاه تنهایی را --شانه می کنم،و به ناخن های کبودش --لاک می زنم!تا پلشتی هایش را فراموش کنم! لیلا طیبی (رها)...
از جمعه ها دلتنگیو از عشق تنهایی اش نصیب ما شدبیچاره این دل که هربار هوای تورا میکندجز یک مشت خاطره چیزی در دست نداردو حیران در ثانیه هایی بدون تودر خود مچاله میشودجمعه که می شود غم بر دلم می نشیندو نمیدانم شعرهایمرابرای که باید بخوانمدفتر اشعارم را که ورق میزنم بویچیزی بی قرارم میکندچیزی شبیه بوی عطر توچیزی شبیه عشق...دلنوشته های مرا با دل بخوانیک نفر سکوتش را فریاد میزندپشت این دلنوشته ها دلی بر بادرفته است...
زندگانی گاه گاهی همچو طوفان میشود... میکَنَد از ریشه و هرکس جدا جان میکَنَد... گر حواست هست اینجا با دلت باش و بمان... بی دلان از بیخ و بن بی ریشه و جان میشوند... نویسنده: vafa \وفا\...
گاهی اوقات برای زندگی با خودت زمانت را خالی کن... وقت گذراندن با خودت را یاد بگیر.. که اگر تنهایت گذاشتند.. بلد باشی زندگی کنی... نویسنده: vafa...
گاهی از پیله تنهایی ات خارج شو... شاید کسانی را اطرافت دیدی که منتظر پروانه شدنت هستند.. نویسنده: vafa...
گاه گاهی ب فکر خودت باش... هرچه از خودت دورتر شوی.. بیشتر در تنهایی گم میشوی... نویسنده: vafa...
من مرغ بی ترانه ام آزاد کن مراویرانه ی زمانه ام آباد کن مراشبها غم تو همدم تنهایی منستهممراه غم بیا و شبی شاد کن مرا...
از خزیدن میان بستر سرد اصلا از کنج خانه دلگیرمخانه در ماه میخواهم از زمین و زمانه دلگیرمزندگی با گلوله های حسود هر نفس هر دقیقه هر لحظههوس و عشق و آرزوی مرا می زند دانه دانه دلگیرمتشنه ام چشمه چشمه بی آبم هفته ها می شود که بی حالمانتظارم بهار و باران را بی غزل بی ترانه دلگیرمکودکی کوچ کرده از عمرم ، آخ امروز جوانی چه پر درد استعاشقی ، اضطراب و تنهایی ، خسته ام از بهانه دلگیرمدوستت دارم ای پدیده ی پاک، تا ابد عاشق تو خواهم ...
تو نمی دانی شب چه هراس انگیز است در غیاب تو و آغوش تو تنها ماندن...