ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ... این قصه سرانجام خوشی داشته باشد شاید که به آخر برسد این غم بسیار
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است که زندگی را از یاد زمین برده
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
آری، من آن ستاره ام که بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام
من لامذهب ، بی دین به تو ایمان دارم
تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای و من تو را دوست داشته ام تو مهیب ترین دشمنی مرا و من تو را ستوده ام
گفتم تو را رها کنم و زندگی کنم اما چه توبه ها که درین آرزو شکست دیگر مرا امید رها کردن تو نیست آخر چگونه سایه ی خود را رها کنم
دوستت دارم اگر جز گناهان من است دوستت دارم تا گناهانم باز هم سنگین شود
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام
زندگی را بگذار هر سازی می خواهد بزند من تنها به آهنگ کلام تو می رقصم وقتی که می گویی دوستت دارم
هر کسی را بهر کاری ساخته اند کار من دیوانه ی او بودن است
تو آن حال خوبى که میخواهمش
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم
خاطرم نیست کسی غیر تو اما انگار همه از خاطر تو میگذرند، الا من
آه ای تو در جان و تن من جاری دلم آن سوی زمان با تو آیا دارد وعده دیداری ؟ چه شنیدم ؟ تو چه گفتی ؟ آری ؟
و عصرها نسیمش کاش عطر تو را داشته باشد
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است
من فقط به چشمان تو مؤمن هستم من فقط به قلب تو مومن هستم و جز قلبت هیچ خدایی ندارم
من آنقدر با تو بوده ام که از بودن کنار دیگران سردم می شود
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها غیر من را تو غیر از من چه میجویی ؟ تو با هر کس به غیر از من چه می گویی ؟ به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم، شروع کن یک قدم با...
تو رفتی ناگهان پنجره پر شد از شب شب سرشار از انبوده صداهای تهی یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد زیر پا له کرد