چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست / چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند
زندگی جیره ی مختصری است… مثل یک فنجان چای… و کنارش عشق است، مثل یک حبه قند… زندگی را با عشق، نوش جان باید کرد…
نور در کاسه مس ، چه نوازشها میریزد نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین میآرد ...
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در باد چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است گام اگر برداریم روشنی نزدیک است
گاه باید خندید بر غمی بی پایان لحظه هایت بی غم روزگارت آرام....
صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم ، هیجانها را پرواز دهیم روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ...
در دل من چیزیست ؛ مثل یک بیشهی نور مثل خواب دم صبح ! و چنان بیتابم که دلم میخواهد ، بدوم تا تهِ دشت ، بروم تا سر کوه دورها آواییست ، که مرا میخواند
من که در لختترین موسم بی چهچهی سال تشنهی زمزمهام ، بهتر آن است که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ...
] ببین همیشه خراشی است روی صورتِ احساس همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت و روی شانه ما دست میگذارد و ما حرارت انگشتهای روشن او را بسان سم گوارایی کنار حادثه سر میکشیم!...
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفت ظهر در سفرهٔ آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسهٔ داغ محبّت بود ...
بیا آب شو ... مثل یک واژه در سطرِ خاموشیام ...
پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند و هنوز من ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم که براه افتادم
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار است ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ خدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ آخر باتوست
ای کاش کسی می آمد و غم ها را از قلب اهالی زمین بر میداشت...
قرآن بالای سرم بالش من انجیل بستر من تورات و زبر پوشم اوستا میبینم خواب؛ بودایی در نیلوفر آب ...
دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند! در «گلستانه» چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی پی چیزی میگشتم پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی !...
زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ/گاه با یک دل تنگ
من شکفتن ها را میشنوم و جویبار از آن سوی زمان میگذرد ...
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست …
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟
بندی گسسته است خوابی شکسته است رویای سرزمین افسانه شکفتن گلهای رنگ را از یاد برده است بیحرف باید از خم این ره عبور کرد رنگی کنار این شب بی مرز مرده است
دشت هایی چه فراخ! کوه هایی چه بلند! در گلستانه چه بوی علفی می آمد! من در این آبادی، پی چیزی می گشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.
زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد. در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. دورها آوایی است، که مرا میخواند.