ای کاش کسی می آمد و غم ها را از قلب اهالی زمین بر میداشت...
قرآن بالای سرم بالش من انجیل بستر من تورات و زبر پوشم اوستا میبینم خواب؛ بودایی در نیلوفر آب ...
دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند! در «گلستانه» چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی پی چیزی میگشتم پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی !...
زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ/گاه با یک دل تنگ
من شکفتن ها را میشنوم و جویبار از آن سوی زمان میگذرد ...
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست …
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟
بندی گسسته است خوابی شکسته است رویای سرزمین افسانه شکفتن گلهای رنگ را از یاد برده است بیحرف باید از خم این ره عبور کرد رنگی کنار این شب بی مرز مرده است
دشت هایی چه فراخ! کوه هایی چه بلند! در گلستانه چه بوی علفی می آمد! من در این آبادی، پی چیزی می گشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.
زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد. در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. دورها آوایی است، که مرا میخواند.
باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازهٔ پیراهن تنهایی من جادارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند یک نفر باز صدا زد :سهراب! کفشهایم کو؟
زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود ...
چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد باهمه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در...
کنار مشتی خاک در دور دست خودم، تنها، نشستهام برگها روی احساسم میلغزند...
وسیع باش و تتها و سر به زیر و سخت
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها غیر من را تو غیر از من چه میجویی ؟ تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟ به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم، شروع کن یک قدم با تو...
بیا ذوب کن درکف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کَسی وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را
کنار مشتی خاک در دور دست خودم،تنها نشسته ام
تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شَهرت تو خیالت راحت میروم از قلبت میشوم دورترین خاطره در شبهایت
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد میکنم هر چه تلاش او به من می خندد
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم