شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
با آمدن صبح
دلم دنبال بهانه ای است
که با تو باشدتمام لحظه ها و ثانیه های روز را
حتی در خیال
حتی به اندازه ذره ای دلخوشی
آری ذره ای دلخوشی
دلخوش به اینکه تو می آیی
و جهانم با تو پر می شود از تمام تو
دلم را ، جانم را ، هستی ام را
زدم در پای عشقت مستی ام را
نگاهت رد شد و خاموش ماندم
ندیدی از نگاهم خواهشم را
خــاکِ رهِ تــو ، به آسمـــان میارزد
یک ذرهیِ تو ، به صد جهان میارزد
دیروز شنیدم از صبا ، وصفت را ...
میگفت لبت ، به نقدِ جان می ارزد
با خیالت
سَر می کنم
لحظه های تنهایی هر شبم را
و می نویسم
غزل عشق را
بر تار و پودِ وجودم
تا آن زمان که بیایی
و بخوانی واژه واژه ی آن را
باز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینهام
باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینهام
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران...
بوی سیب می دهد
هوایت
و باد مسافری
که در این جمعه های نفسگیر
از تمام پنجره های خاطرات
یادت را
با عطر سبز بوسه می اورد
قـول دادم به خودم
بنویسم از تـو
بـنویسم از دل
دل بـی تاب و پـر از دلهره ام
هر زمـان
هر جـایی
از دَمِ صـبح که خـورشید جهان می تابد
تا غروبی که
دلم تنگ تو و دیدن توست
#بادصبا
میان آسمان،
پرندە، سیارە، ماه و خواهران و دوستانش...
میان دریا،
در، یاقوت، ماهی، خواهران و دوستانش...
میان خشکی،
کوه، درە، دشت، خواهران و دوستانش...
و در جایگاه من هم،
قلب، احساس، چشم و تمامی اعضایم!
اکنون دیگر،
آسمان، دریا و خشکی من، "تو" هستی
"تو" بهجای همە چیزی!!
از غم لیلا چـہ میـבانے
ـבر بستر غمگین و تنها
با خاطرـہ گر نخنـבב
چـہ میشوב
ـבر آوار بے کس مانـבـہ
چـہ آمـב بر سر لیلا
از خاطرـہ ها
ـבیوانـہ شـב کوבکے
بلبل زباט
ـבر בل خاڪ بر لیلا
چـہ آمـב پـבیـב
ماבرے نیست
ـבر ویرانـہ ها
خاڪ ریزב بر...
فـارغ ز هر کس
جـدا از هر چه پنداری
به جــان
صـبح و شـب
از تو پُرم
لبریـزم از صــد ها غــزل
#بادصبا
صبح
هنگامِ طلوعِ آفتاب
یا صدای قمریانِ شادِ شاد
می سرایم
من تو را ای مهربان
سطر بر سطرِ دلِ دیوانه ام
می شوم سرمست و می خوانم به جان
همچو گنجشکان به روی شاخه ها
واژه هایم
با خیالتِ مستِ مست
بوته ی احساس پر از یاسِ زرد
یاسمن...
باید باشی
تا طلوع کند
درونم خورشیدِ عشق
تا پر شود
تمامِ وجودم از تو
و لبخند
مهمانِ همیشگیِ سپیده ی صبحگاهی ام باشد
آری باید باشی و ببینی
که چطور
نسیمِ خنکِ بهاری
نوازش می کند غنچه های یاسِ دشتِ خیالم را
و من از تو که نمی دانم...
سلام ای روشنی بخشِ، دلِ تار من
تویی آرامشِ جان، ماه شب زارِ من
نگاهت می وزد چون صبح بر دیوارِ دل
بمان ای سایه ات خورشید بیدارِمن
سلامی به گرمایِ چشمان یار
که دل برده از جان و از روزگار
بگو عاشقی تا که جانم فدایت کنم
اگر تو بخندی ، دلم را به نامت کنم
یاد روزی که به من گفتی عزیز مهربان
ای که همچون ماه تابانی به جان آسمان
گر ندارم در وجودم غیر ممکنها ولی
چون تو در قلبم شدی غافل شدم از این و آن
تو از این شاعر چه میخواهی قناری جان بگو
من به بالت میدهم یک آسمان بیکران...
انتظار تو
دلِ آشفته ام در حصار تو شد
جهانم سراسر دیارِ تو شد
زِ چشمت شراری به جانم فِتاد
که سوزِ دلِ من غبار تو شد
دمی دیدمت عمر معنا گرفت
همه لحظه ها انتظار تو شد
دل از هر چه غیر از تو خالی بُود
خدا شاهدِ این...
دل از تو گفت و زبانم شکوفه باران شد
غبار خستگی ام با نگاهت آسان شد
شب آمد و دل من بیقرار یادت شد
چو ماه در دل شب ، محو نورت حیران شد
به هر نسیم ، تو را میسپارم ای رؤیا
که بوی زلف تو در کوچه ها...
پای تا سر شده ام ، محـوِ تماشای شما
مات و مبـهوتِ سیه چشمِ فریبای شما
چاره ای کن دلِ بی طاقتِ ما را که شده
همه دَم در بدر و عاشق و شیدای شما
آنکه در صاعقه ی عشقِ تو افروخت، منم
حرفِ دلدادگی از شعرِ تـو آموخت، منـم
آنکه پـروانـه صفت، در دلِ آتشکـده ات
چشمِ خود را به نگاهِ تو فقط دوخت منم
فنجانِ قهوه را
بر میزِ چوبیِ خاموش میگذارم
و تو،
از لابهلایِ بخارِ داغ
چون پروانهای سپید
رها میشوی از پیلهی دوری.
خاطرهها،
چون دانههای قهوه
در آسیابِ مغز
آرام میچرخند
و عطرِ بودنات
تمامِ اتاق را
به یادِ تو میسپارد.
پنجره باز است
و باد
موهای تو را
از...
قصد من ، دیدن لبخند تو بود
که سحر بر لب دریا
به اُفق خیره شدم .