پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
نگاه کنتمام هستیم خراب میشودشراره ای مرا به کام میکشدمرا به اوج میبردمرا به دام میکشدنگاه کنتمام آسمان منپر از شهاب میشود.. برشی از شعر آفتاب می شود...
هربار که بر می گردم از سفرتکه ای جنگلمشتی دریااندکی آسمان رابا خود به خانه می آورممن اما بایدجنگل را به جنگلدریا را به دریاجاده را به جادهو زنی را که آن همه راهتا تهران آورده بودمبر گردانم به شالیزاریک زن عادت داردهمه چیز را بگذارد سر جایشبشقاب رالیوان راچاقو رادارو رامى ترسم از تومی ترسم بیاییقلبت را ببرمو هرگز نتوانم آن رابه جای اولش برگردانم....
باید زیبا بمانمحتی اگر بهار راه خانه ام را گم کرده باشدباید جوان بمانمحتی اگر درختان سبز هزار سالهاز پاییز اندامم عریان شوندتو رنگها را دست من بدهآینه را پیش رویم بگذارو بوسه هایت رافقط برای همین بارخرج گرمای قلبم کنباید زیبا بمانمحتی اگرپوست تنمراه را برای خون بسته باشدبایدبه تو بفهمانمقرمز رنگ قلبم استرنگ پیراهنمرنگ ناخن هایمحتی اگر که تومرا از یاد برده باشی...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
هنوز هم یادتبوی گل نرگس نچیده می دهد،طعم انار رسیده.پر از نبض زندگی.به تپیدن می مانی در من،فراموش نمی شوی،تمام نمی شوی خاموش نمی شوی.هر لحظههر نفسبیشتر می نشینی به جانم.چو یادت می خواند مرا،گام در رهش می نهم هردم.علی پورزارع <هیچ>...
دیرگاهی است،که ریخته سیاهی شب،همه جای این دشت،ارمغان آورد خاموشی لب.دیر زمانی است،که شب سرد است و من افسرده،همه جای این باغ،تیرگی هست و گل ها پژمرده.ایامی است،که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،همه جای این تن،دلتنگی و دلمردگی هست و دیده گریان.روزگاری است،که می وزد و می تازد باد سرد،از میان شیشه شکسته ی پنجره،یادگارش به من، سینه پر ز درد.علی پورزارع «هیچ»...
جوی آبی پر آب،سبزه هایی زیبا،بوی گل ها در هوا،بلبلی آواز خواند.در کنار جوی، باغی آباد،حصارش از سرو بلندخوشه های انگور،دانه ها به رنگ ارغوان،بوته های خوشرنگ،مرد باغبان خندان.صدایش را می شنیدم از دور،لب آن آب روان.پای من در آب.من چه شادم امروز.علی پورزارع «هیچ»...
سیاهیم هنوزعابر و رهگذری مانده به راهیم هنوزمانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوزاختران را به شب تیره خود باخته ایممحو در پرتو افتاده به چاهیم هنوزخبر از مشرق پاینده خورشید رسیدما در این دایره بیگانه ماهیم هنوزرفته از خاطره ها بود و نبودی که نبودگرچه بی نام و نشانیم و سیاهیم هنوزدین و ایمان سر همراهی ما داشت ولیمثل هر گمشده بی پشت و پناهیم هنوزنام گندم به سر سفره ی آدم نبرید!به تقاص پدری غرق گناهیم هنوزخون ها...
مختصرم کنتا مضحکه شهر نگشتم خبرم کنآشفته از این زهر نگشتم اثرم کنتا کنج قفس خو نکند در تن و جانمرویای پریدن به سر بال و پرم کنای هرچه تماشای تو سرخط تمنااز گرد و غبار گذرت تاج سرم کندیریست هواخواه توام ای همه خوبیاز گوشه چشمی به محبت نظرم کنپروانه بی حوصله مجلس انسماتش بزن و خرمن سوز و شررم کنصد دفتر شویده ترین واژه دردمیک صفحه بخوان و غزلی مختصرم کنتو حادثه جاه و جلالی به جمالتپلکی بزن و آینه ای دیده ورم...
دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمانکلمات سرگردان برمی خیزند وخواب آلوده دهان مرا می جویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفته اینشان قدم هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمی گردی، می دانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شد...
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی، پس از هزار سال از مرگم،در یک گورستان متروکه،باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،پراکنده می شوند به این سو و آن سو ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
چشم و بیداری کجاسینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رودغیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود!همنوای بیقراران است و همپای نسیمهر که از حال و هوای ما غمی را می سرودکیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماستما که دادیم از کف خود زندگانی را، چه سود!عقل و هشیاری کجا و چشم و بیداری کجا؟خواب غفلت آمد و هوش از سر ما هم ربودهر بهاران با دل امیدواران یار باشای امید باغ و بستان شوکت باران، درود♤♤♤✍ علی معصومی...
چیست عشق؟شنیدیم فرمانی است الهی!به شنیده هامان ایمان آوردیم...شنیدیم ستاره ای است آسمانی!و ما هر شب دریچه ها را گشودیمو انتظار کشیدیم...شنیدیم آذرخشی است!اگر لمسش کنیم، برق زده می شویم...شنیدیم شمشیری است برّان!و آن را از نیام برکشیدیمو کُشته شدیم!و از سفیران عشق پرسیدیمسفرهاشان راو دانستیم بیش از ما نمی دانند!...
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتیچگونه می توانمکه غایبت بدانممگر که خفته باشی در اندوه هایتتو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای توسلامیچگونه می توانم که غایبت بدانممگر که مرده باشی در نامه هایتتو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونیچگونه می توانی که غایبم بدانیمگر که مرده باشم من در حافظه اتبهانه ها را مرور کردمگذشته را به آفتاب سپردمبه عشق مردهرضایت دادمیعنیهمین که تو در دوردست زنده ایبه سرنوشت رضایت دادم...
آیا ما سزاوار بودیم؟تمام خیابان را در باران برویمو در انتهای خیابان کسی در انتظار ما نباشد؟...
نه عقابم، نه کبوتر، اماچون به جان آیم در غربت خاک،بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،می رسانند به افلاک مرا....
از ما گذشتباید به ابرها بیاموزیمتا از عطش گیاه نمیرندباید به قفل ها بسپاریمبا بوسه ای گشوده شوندبی رخصت کلید......
خانه ام ابری ست اماابر بارانش گرفته ستدر خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم...
کسی زنگ در را می زندکسی که دستانش بوی سیب می دهدتا این رهگذر غریبتنهایی اش را در غربت بارانبا او قسمت کندکسی که از پوست و استخوانتن رها شده استتا زیر دنده های آفتاب گم شود.کسیاز سمت کوچه می آید...رویاسامانی۱۴۰۲/۳/۲۶...
تن پوشم رااز دیداری حرام شدهدر می آورمو سوال رخت آویز را می پوشانمچه قدر فراقچه اندازه تمنااز جامه ی خشک من می چکد...
سوختندر آتشی که تو برپا می کنیلذتی ستچون روشن کردن ِ سیگار با خورشیدلابد!...
ای ستارهکه رازِ روشنی ات برای تاریکی فاش شده . . . !مرا به جهانِ نوردو بینی باران پشت پنجرهمرابه آغاز آدمیزادی خویش برگردان شاید که جای شیر از عصاره ی شعورسیراب شوم . . .!!...
زندانیِ اختیاریمردی که خودش را تمام روزدر یک اتاق زندانی می کنداصلاً دیوانه نیستیا انار متراکمی ست که در پوست خودش جا خوش کرده یا پیاز متورمی ست که لایه لایه پرده برنمی دارد از تنهایی اشدر بیروت مردی را دیدم با پای گچ گرفتهکه از تابوت بیرون نمی پریدپلنگ هم در قفس آهنین تصوّری از آزادی دارددر جنگ تن به تن هر دو پا گذاشتیم به فرارمن از یک طرفمنِ دیگر من از طرف دیگرو شانه به شانه به خانه رسیدیم دقیقاًو من زیر...
ای ستاره ی مستنشسته بر استخوان شببگو چطور ریشه گرفتی از بطن آسمان در ریزش این همه دردنمی بینی که دریچه ها متن را طرد میکندحالا بگوبه کدام روزنه بگریزم؟که ابر بر سرم آوار نشودوخواب پوسیده زمین به مرگ نرسدبگذارپوست بیندازد گونه ی درخت !در این فصل بی سایه ومن برگردم به بند ناف به برگ های بهارکه لب های این قرن به لکنت افتادهکلمات به دست شکوفه می رسیداگر پای دشت ترک بر نمیداشت.مریم گمار...
نوروز منی توبا جان نو خریده به دیدارت می دومشکوفه های توام منبه شور میوه شدندر هوای تو پر می کشم... _ شمس لنگرودی...
تو بهاری؟! نه! بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را هوسِ باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم، تو...
تا آفتابی دیگررهروان خسته را احساس خواهم دادماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشتنورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریختلحظه ها را در دو دستم جای خواهم دادسهره ها را از قفس پرواز خواهم دادچشم ها را باز خواهم کردخواب ها را در حقیقت روح خواهم داددیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواندنغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشتگوش ها را باز خواهم کردآفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشتلحظه ها را در دو دستم جای خواهم دادسوی خ...
هر گاه به نام زنی ترانه ای سرودم،قومم بر من تاختند:«چگونه است که شعری برای وطن نمی گویی؟»و آیا زن چیزی جز وطن است؟آه.. کاش آن که مرا می خوانَد،دریابدعشق نگاشته های منتنها برای آزادی وطن است......
زندگی درک همین اکنون استزندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمدتو ، نه در دیروزی ، و نه در فرداییظرف امروز ، پر از بودن توستشاید این خنده که امروز ، دریغش کردی...آخرین فرصت همراهی با ، امید است...
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد ......
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی، اما، اماگرد بام و در منبی ثمر می گردیانتظار خبری نیست مرانه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدکدر دل من همه کورند و کرند...-مهدی اخوان ثالث...
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!اما دنیا تمام می شود بی تردیدآن گاه که زنانگی تمام شود......
می توان زیبا زیست…نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!لحظه ها می گذرندگرم باشیم پر از فکر و امید…عشق باشیم و سراسر خورشید…...
حماسه دردهمیشه بر سر عهدی نبسته میمانمکتاب خاطره را نانوشته میخوانم میان جنگل شرجی به خوبی باراناسیر جاذبه های نسیم و گیلانم مرا به مرز جنون می بری برای چهسر چه داری از این روزگان ویلانم چگونه پر بکشم سمت آسمانت رامنی که ساکن جغرافیایی ویرانم تو از سلاله عشقی تو محرم رازیمن از حقیقت این ماجرا چه میدانم تو خود بهاری و صدها شکوفه نازیمن انتهای خزانم …مقیم آبانم تو نغمه های حجازی ترنم عشقیمن از حماسه و دردم من...
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بی جواب نمانده است.به صداهای دور گوش می دهم از دور به صدای من گوش می دهندمن زنده امفریادِ من بی جواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است....
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم ؟ز چشم دوستان دور یا نزدیک......
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادمتحمل می روداما شبِ غم سر نمی آید...
«خانه ات سرد است؟خورشیدی در پاکت می گذارمو برایت پست می کنمستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذارو به آسمانم روانه کن، بسیار تاریکم.»...
چشم در راه کسی هستمکوله بارش بر دوش ،آفتابش در دستخنده بر لب ، گل به دامن ، پیروزکوله بارش سرشار از عشق ، امیدآفتابش نوروزبا سلامش ، شادیدر کلامش ، لبخنداز نفس هایش گُل می باردبا قدم هایش گُل می کاردمهربان ، زیبا ، دوستروح هستی با اوست !قصه ساده ست ، معما مشمار ،چشم در راه بهارم آری ،چشم در راهِ بهار. . . !...
از لب های دوخته امنامِ تو جاری می شودو تک تکِ نفس هایمبوی تو را می دهندخاک هم اگر شومپس از مرگاز سینه امگل های تو خواهد روییدسبز و سپید و سرخ...
دست هایم را در باغچه می کارمسبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت...
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروزکه این خون، خون ما بی خانمان هاستکه این خون، خون گرگان گرسنه ستکه این خون، خون فرزندان صحراستدرین سرما، گرسنه، زخم خورده،دویم آسیمه سر بر برف چون بادولیکن عزت آزادگی رانگهبانیم، آزادیم، آزاد......
تو زیباتر از آنی که بر شانه هایت تنها ملیله دوزی موریانه ها بیفتدپرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!تو زیباتر از آنی که بر شانه ی آسمان ننشینی و کهکشان ها را مثل تخمه نشکنیبه مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشیدتو نمرده ای، فقط دیوانه تر شدیبرشی از شعر بلند اسماعیل...
نه تو میمانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسمو به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفتآنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند؛به تن لحظه ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز...》...
زردها بی خود قرمز نشدندقرمزی رنگ نینداخته استبی خودی بر دیوارصبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما«وازنا» پیدا نیستگرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوببر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.وازنا پیدا نیستمن دلم سخت گرفته است از اینمیهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریککه به جان هم نشناخته انداخته است:چند تن خواب آلودچند تن ناهموارچند تن ناهشیار....
فردا که آفتاب بتابداز برف های حیاط چیزی نمی مانداین را کودکی هم که در کوچه سوت می زند، می داندبا خمیازه ای بلنداز میانه ی اسفند خود را بالا می کشند درختانسال کهنه به پایان می رسدچون خواب ترسناکی که پاره می شودجهان چون ماری پوست می اندازددر کشاکش سنگ هابه پهلو غلتی می زندو نوروز می شودبهار که بیایدگل ها زیبا می شوندچیزی چون معشوق منکه با موهای بلندش می تواند اشکم را در بیاورددوست من!اکنون رویاهای بسیاری دارمو سرم ...
زیبایی ات، نوروز را نزدیک می کندبهانه تویی ای عشق!بهار، خنده توست،زمستان، قهرتکه با فاصله کوتاهی به یکدیگر می رسندتو که بیدار می شویدر نگاهتآفتاب راهش را پیدا می کندمیوه ها آرام آرام پیاده می شوند از پنجه فصلو آفتاب گردان ها تابستان را جشن می گیرندبا چشم های سرمه کشیدهای عشق! با خاطره توست اگر راه می رومجز دست های توکسی نمی توانست سنگینیِ این لحظه ها را بردارد از دلمبا من مهربان باشبه اندازه زمانیکه چای، دم ک...
همه می دانندهمه می دانندکه من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوسباغ را دیدیمو از آن شاخهٔ بازیگر دور از دستسیب را چیدیمهمه می ترسندهمه می ترسند ، اما من و توبه چراغ و آب و آینه پیوستیمو نترسیدیم...برشی از شعر فتح ِ باغ...