چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم نه طاقتِ خاموشی، نه تابِ سخن داریمآوار پریشانی ست رو سوی چه بگریزم؟ هنگامه ی حیرانی ست خود را به که بسپاریم؟تشویش هزار “آیا” وسواس هزار “اما” کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریمدوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست امروز که صف در صف خشکیده و بی باریمدردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریمما خویش ندانستیم بیداریِمان از خواب گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریممن راه تو...
امروز روز اول دی ماه استمن راز فصل ها را می دانمو حرف لحظه ها را می فهممنجات دهنده در گور خفته استو خاک، خاک پذیرندهاشارتیست به آرامش...برشی از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
باغ ها را گرچه دیوارو در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه از دیوار سر بر می کشد میل او بر باغ دیگر می کشد باد می آرد پیام آن به این وه از این پیک و پیام نازنین شاخه ها را از جدایی گر غم استریشه ها را دست در دست هم است تو نه کمتر از درختی سر برآر پای از زندانِ خود بیرون گذار دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود...
من خسته نیستمدیریست خستگی امتعویض گشته است به درهم شکستگیمن خسته نیستمدرهم شکسته اماین خود امید بزرگی نیست؟...
چنان که ابرگره خورده با گریستنشچنان که گلهمه عمرش مسخّرِ شادی استچنان که هستیِ آتشاسیر سوختن استتمام پویه ی انسانبه سوی آزادی است...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهاننفسها ابر، دلها خسته و غمگیندرختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقف آسمان کوتاهغبار آلوده مهر و ماهزمستان استبرشی از شعر زمستان مهدی اخوان ثالث...
من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که میبینم بد آهنگ است......کسی اینجاست؟هلا! من با شمایم، های! ...می پرسم کسی اینجاست؟کسی اینجا پیام آورد؟نگاهی، یا که لبخندی؟فشارِ گرم دستِ دوست مانندی؟و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست...برشی از شعر «چاووشی» مهدی اخوان ثالث...
ای درختانِ عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور،یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،یادگارِ خشکسالیهای گردآلود،هیچ بارانی شما را شست نتواند....
خشک آمد کشتگاه مندر جوار کشت همسایه.گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیکسوگواران در میان سوگواران.»قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟ بر بساطی که بساطی نیست،در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیستو جدار دنده های نی به دیوار اتاقم داد از خشکیش می ترکد- چون دل یاران که در هجران یاران-قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟...
درختزخم هایش را می شماردکودکانتوت های ریخته راو گنجشک هابه جایی پریده اندنه چندان دورچنان کهترس آن ها هنوز، شیرین است...
وقتی که بهار یعنی «نام تو چیست؟»تابستانیعنی که «دوستت دارم»پاییزیعنی«آیا برای یک تن تنها این شبها زیاد نیست؟»و زمستان یعنی«باید که روی این یخ و برف تنها برویمامّا در هر فاصلهایمواظب هم»...
تو زیبا بودیچون ماهِ کوچه و بازار!پر رمز و رازچون آبی که در شب می گذرددر زندگی دیده می شدیچون شاخه ای که از آب بیرون می زنددر تو انگار چیزی بود که برق می زدو طلا را از مس جدا می کرد......
در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستاندر دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشمهای من شکفتو دو سکوتِ پُرطنین در گوشوارههای من درخشید:« نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرهی زندانِ تاریکِ من،مرا نجات بده!»« مرا به پیشِ خودت ببر،سردارِ رؤیاییِ خوابهای سپیدِ من،مرا به پیشِ خودت ببر!»...
پیش از شمابسان شما بی شمارهابا تار عنکبوت نوشتند روی بادکاین دولت خجسته ی جاوید،زنده باد!...
سخن، ز عاطفه های قشنگ باید گفت. سخن، ز زیبایی. که آفتابِ درخشانِ جانِ زنده ی ماست. ستاره ها به تماشای عشق، آمده اند و باغ های انار بهارِ تازه تری را سلام می گویند....
فانوس،،،کنج انبارِ تنهایی فرسود..(در تبعیدی ناخواسته) ***با آغاز حاکمیتِ شب تاب! -لیلا طیبی (رها)...
ساقه ها رااز شاخه جدا کردیمچُنان که با زمین ، بیگانه شدیموَ از قلب تپنده ی خاکریشه را برکَندیمتا جایی ,برای مُردن بنا کنیمحالخلاصه ی تمدنتقدیسِ کشتار است وبردگی آری,اینچنین بود برادر که در گهواره ی تکرارتاریخ رانوشتیمپیش از اینپیامبران گفته بودندآدمی,رنج را , زندگی خواهد کرد....
فکر را پر بدهیدو نترسید که از سقف عقیده برود بالاترفکر باید بپردبرسد تا سر کوه تردیدو ببیند که میان افق باورهاکفر و ایمان چه به هم نزدیکند“فکر اگر پر بکشد”جای این توپ و تفنگ، این همه جنگسینه ها دشت محبت گردددست ها مزرع گل های قشنگ“فکر اگر پر بکشد”هیچ کس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیستهمه پاکیم و رها …...
...ما هرچه را که بایداز دست داده باشیم، از دست داده ایمما بی چراغ به راه افتادیمو ماه، ماه، مادهٔ مهربان، همیشه در آنجا بوددر خاطرات کودکانهٔ یک پشت بام کاه گلیو بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدندچقدر باید پرداخت؟...
حیف نیستبهاراز سر اتفاق بغلتد در دستمآن وقت تو نباشی!...
ای آفتاب که برنیامدنتشب را جاودانه می سازدبر من بتابپیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم...
من به چشم های بی قرار تو قول می دهمریشه های ما به آبشاخه های ما به آفتاب می رسدما دوباره سبز می شویم....
ﺑﺎﺭﺍﻥ !ﺑﺎﺭﺍﻥ!ﺑﺒﺎﺭﺑﺮ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﺗﻨﻢﺍﯾﻦ ﻏﺒﺎﺭ ﺩﺭﺩ ﺁﻟﻮﺩﺩﯾﺮﯼ ﺳﺖﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍﻣﺮﮒ ﺍﻧﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ !...
هایکو های پائیزیابر و باد وقتی مرور می کنم رویاهایم را ... گردبادآه این زمین هم به آسمان رسید باد پاییزی پیدا می کند قاصدک خانه ی سالمندان پس از درو...کلاهش را بر می دارد از سر مترسک خش خش برگ غیبت کسی می کند باد،پشت سرم در ورودی خودم را می تکانماز مه پائیزی جویبار پائیز سیبی شناور در آن برای هدیه انار شکس...
جنگ یخیمرا بشناس، دلتنگ یخی رادرون سینه ای سنگ یخی راگمان کردی که آدم میشوم من؟ببر از یادت این منگ یخی راخودت گفتی که با سرمای بهمنخدایت داده این رنگ یخی رامیان آن همه آدم صدا کردتو ی دیوانه ی لنگ یخی رااگر عمری فدای تو نباشم چه باید کرد این ننگ یخی رابریز آهسته شوری در تن منبزن یک زخمه از چنگ یخی رادوباره بر سر دارم بیاویزطناب رقص آونگ یخی رامن از این پس شکیبائی ندارمبپا کن رسم فرهنگ یخی را؟به چش...
چه می خواهیاز این آلون ویران° سقفِ ناقابل چه می خواهیتو از دشت تگرگ اباد بیحاصل چه می خواهیبه روی زخم تاولسوز هر دریاچه ای دیدینمک باریده, از شنزار بی ساحل چه می خواهیمن از جغرافیای زرد و سرخ آباد خورشیدمتو از دهلیز نوشانوش خون دل چه می خواهیبه پوچی می گراید جنگلی با قحط باریدنتو از گلدان خشک گوشه منزل چه می خواهی در این تالاب ناایمن پلیکانی نخواهد رستتو از مشت پری جامانده لای گل چه می خواهیدمی که غیر هوهوی شب سرد ...
همیشه آن که می رود کمی از ما رابا خویش می بردکمی از خود را، زایربا من بگذار...
صبح بی ترانهباران دانه دانه رهایم نمی کند این ابر بی نشانه دوایم نمی کندمثل کویر داغ تبالوده ام که بازیک رود عاشقانه صدایم نمی کنداز بسکه خورده ام غم ایام رفته راصد بغص بی بهانه رضایم نمی کند با زورقی شکسته به دریا زدم ببیناین موج بیکرانه چهایم نمی کندمانند برگ زرد خزانی شدم که باداز شاخه ی شکسته جدایم نمی کندتاخورده ام به شانه بی ارغوانی امیک سایه دلبرانه صدایم نمی کنددرگیر و دار شام دلاشوبی خود اماین صب...
ذهنم، ریشه دواند ه ؛َتنه ام، خورشید را می بوسدوَ آزادی،،،بر شاخه هایم آشیانه کرده ست. ...آه،،، --من درختی سبزم!لیلا طیبی (رها)...
پرنده ای خسته ست.--نه میل کوچی وُ،نه دلی برای ماندن... خراب باد آشیان سینه ام غمت را ماندگار کرد! (رها)...
برگ پاییزمبی نشانگم در سطور تلخ تاریخچندان فرقی هم نمی کندمن فردا زمین را بوسه خواهم زدو استخوان هایم سمفونی می شوندزیر پای عابران!!...
ماه و دلبرم نامد، شمس و دلبری آمد،شام و روز و یک صحرا، این دو سر نمی جمعد((مهدی فصیحی رامندی))...
باور کردنی نیست،اما،،،هر صبح خورشیداز شانه های تو طلوع می کند. (رها)...
تاریخش را نمی دانم!فقط،به قدمت کلاغ های تاریخ دوستت دارم... (رها)...
باغ هلندی امبا شروع فصل شناور عشقدر سرای شکوفه های برفبرگی از باغ هلندی اَمبر شانه ی کسی نشستکه کلید خلوت جانم رادر قفل زمان چرخاند وُگفت:رستگاری در آینه!...
دلشوره هایم بزرگ می شوندبزرگ و بزرگ ترو من شفاف ترین زن دنیااز هر طرف که نگاهم کنیدنیا را می بینیمی بینی دنیا چقدر کوچک است؟-آسیه حیدری شاهی سرایی-از مجموعه دستم را از دنیا بیرون میبرم...
شک گربه ایستکه از هر دیوار بلندی بالا می روداینکه می آیی...اینکه نمی آیی...هر لحظه از من بالا می رودحالادر انتطار توپنجره ی نیمه بازی هستمکه موریانه هاتا مغز استخوانم را خورده اند✍خدیجه صفالومنزه ( #عاتکه )...
چیزهای کوچکی از آینده می دانم می دانم که ملال از این خانه نخواهد رفت می دانم که تو رفته ای و هرگز در این خانه را نخواهی زد و همین شادم می کند وقتی که صبح آفتابی تهران به خانه ام هجوم می آورد...
دخترمروز تولدتهر چه پول داشتمخرجِ کاشتنِ درخت کردمدلم می خواست با آمدنتحالِ این شهر خوب شودنفسی تازه کندجایشان را نپرس، نهنمی گویم.این ندانستنِ زیبااین رازِ قشنگ پیشِ بابا می مانددوست دارم سال ها بعدپای هر درخت که رسیدیفکر کنی برای تو سبز شدهبرای تو شکوفه دادهو برای تو سایه انداخته ست.رسول ادهمی...
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد...
موهایم را پشت گوش می اندازمبی آنکه بدانمدلت را میانشان جا گذاشتیدنیا را لب خوانی کناینجا صدا ب صدا نمی رسد......
چه باید کردنمی دانم که با حسن خدادادت چه باید کردگل اردیبهشتی، گاه خردادت چه باید کردتو حتی بهتر از خورشید عالمتاب می تابیدلارآمی و با خوی پریزادت چه باید کردنمی دانم برای رَستن از دام و رسیدن تابه سرحداتی از اقلیم آزادت چه باید کردنگاهی می کنی و ناصبوری می کنم هر دمبگو با قامت رعنای شمشادت چه باید کردندارم چاره ای جز اشتیاق دیدن ات امادریغ از عمرهای رفته از یادت چه باید کردگرفتم چین دامان تو را و مانده ام از پا...
خانه دل را تکاندیم و نیافتادی از آنخوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را...
آخرین روزهای اسفند استاز سر شاخ این برهنه چنارمرغکی با ترنمی بیدارمی زند نغمه ،نیست معلوممآخرین شکوه از زمستان استیا نخستین ترانه های بهار ؟...
با خاطراتت هجوم می آوریوهی آتش به من تعارف می کنیو من هی نخ به نخروشن می کنم درد راو می کشم . . ....
مرا صدا کن و از بیخ بی قرارم کنرمق به کنده ندارم کمی بهارم کنبهار نه! به همین زرد قانعم اصلابیا وهر چه دلت خواست فحش بارم کنبه طرز بی سر و پایی به بودنت وصلمبه ابتذال بیانداز و اختیارم کنبلند من ! شب پاییز ! با توام یلداکه دانه دانه لباس از تنم... انارم کنکه دانه دانه به دستت... و گلپرانه مرابغل بگیر و بیامیز و خوشگوارم کنو کل زندگی ام را بگیر در مشتتو هر دقیقه ازین عشق باردارم کناز این جهان خوش اخلاق ظاهرا خوشبختعبوس ...
و خداحافظی اش،آنچنان چلچله سانست که من می خواهم،دائما باز بگوید که: خداحافظ، اما نرود....
هر چه نوشتم روی آن برف بارید زندگی دخترک تهیدست غمگینی بود به مدرسه رفت زیبا شد دور شد روی برف ها فقط به ردپاها خیره ماندیم...
دستانم بوی گل می داد مرا گرفتند... به جرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند و یک نفر نگفتشاید گلی کاشته باشد......
تا روزی که بود دست هایش بوی گل سرخ می داد از روزی که رفت گل های سرخ بوی دست های او را می دهند...