شعر معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر معاصر
نتوانستم
که بگویم
دلم اینجا مانده است ....
من پی گمشده ام آمده ام ..
ارغوانم را می خواهم...
اه در خانه خود بیگانه ام !
آن سوی پنجره
وای، ارغوان داشت
نگاهم می کرد 🥀 .
«ارمغان»
کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،
به اینجا پر می زد.
کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،
جوانه در این ویرانه می زد.
کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در...
در من چیزی کم بود.
در من چیزی نبود.
میان من و زندگی،
میان من و شادی،
روشنایی گم بود.
دیروز سرد،
امروز تیره،
فردا پر درد.
دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.
دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید،
و این جان نیمه جان را بستاند.
در من...
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود..
برشی از شعر آفتاب می شود
باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر
و من، مسافر مسیر آب
حال خواه برکه باشد
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم...
در من کسی می شکند،
اشک می ریزد،
فرو می ریزد،
می شود ویران.
گم می شود در تاریکی،
می ترسد،
می شود حیران، سرگردان.
حتی گاهی می خندد،
اما چه سرد و چه تلخ.
چشم می بندم،
تا که شاید جادوی سحرانگیز خواب
راه را بر غم ببندد،
بشود...
هنوز هم یادت
بوی گل نرگس نچیده می دهد،
طعم انار رسیده.
پر از نبض زندگی.
به تپیدن می مانی در من،
فراموش نمی شوی،
تمام نمی شوی خاموش نمی شوی.
هر لحظه
هر نفس
بیشتر می نشینی به جانم.
چو یادت می خواند مرا،
گام در رهش می نهم...
دیرگاهی است،
که ریخته سیاهی شب،
همه جای این دشت،
ارمغان آورد خاموشی لب.
دیر زمانی است،
که شب سرد است و من افسرده،
همه جای این باغ،
تیرگی هست و گل ها پژمرده.
ایامی است،
که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،
همه جای این تن،
دلتنگی و...
جوی آبی پر آب،
سبزه هایی زیبا،
بوی گل ها در هوا،
بلبلی آواز خواند.
در کنار جوی، باغی آباد،
حصارش از سرو بلند
خوشه های انگور،
دانه ها به رنگ ارغوان،
بوته های خوشرنگ،
مرد باغبان خندان.
صدایش را می شنیدم از دور،
لب آن آب روان.
پای من...
سیاهیم هنوز
عابر و رهگذری مانده به راهیم هنوز
مانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوز
اختران را به شب تیره خود باخته ایم
محو در پرتو افتاده به چاهیم هنوز
خبر از مشرق پاینده خورشید رسید
ما در این دایره بیگانه ماهیم هنوز
رفته از خاطره ها بود...
مختصرم کن
تا مضحکه شهر نگشتم خبرم کن
آشفته از این زهر نگشتم اثرم کن
تا کنج قفس خو نکند در تن و جانم
رویای پریدن به سر بال و پرم کن
ای هرچه تماشای تو سرخط تمنا
از گرد و غبار گذرت تاج سرم کن
دیریست هواخواه توام ای...
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی،
پس از هزار سال از مرگم،
در یک گورستان متروکه،
باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،
آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،
و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،
پراکنده می شوند...
چشم و بیداری کجا
سینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رود
غیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود!
همنوای بیقراران است و همپای نسیم
هر که از حال و هوای ما غمی را می سرود
کیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماست
ما که دادیم از...
چیست عشق؟
شنیدیم فرمانی است الهی!
به شنیده هامان ایمان آوردیم...
شنیدیم ستاره ای است آسمانی!
و ما هر شب دریچه ها را گشودیم
و انتظار کشیدیم...
شنیدیم آذرخشی است!
اگر لمسش کنیم، برق زده می شویم...
شنیدیم شمشیری است برّان!
و آن را از نیام برکشیدیم
و کُشته شدیم!...